شناسه: 340296

محمد همه چیز را روی زمین گذاشت و رفت

 فرمانده‌اش، از دوستانم بود و چون می‌دانست که محمد، همسر و دختر دارد، اجازه رفتن به او نمی‌داد اما یک روز زمانی که فرمانده به مرخصی رفته بود، محمد امضای رفتنش به سوریه را می‌گیرد. محمد همه کار کرد تا بلاخره راهی سوریه شد و بلاخره قسمتش شهادت بود. محمد به نسبت سنش همه چیز داشت؛ کار خوب، همسر عالی، دختر سالم و صالح؛ اما همه اینها را گذاشت و رفت. محمد رفت تا به فرمان و حکم قرآن لبیک بگوید. درواقع او به جایی رسید که اعلی‌تراز اینجاست. ما همیشه می‌دانستیم که او شهید خواهد شد و سرانجام شهید شد. در دوره‌ای از زندگی‌مان، خانه دو اتاق خوابه داشتیم که همسرم در یکی از این اتاق‌ها به آموزش قرآن برای کودکان می‌پرداخت. چندسال پیش که می‌خواستیم طبقه پایین را اجاره دهیم، یکی از همان کودکان که امروز مادر سه فرزند بود، ما را شناخت و بدون آنکه خانه را ببیند، چندسالی مستأجرمان بود.

یکی از دوستانش برای‌مان تعریف می‌کرد که محمد در شب شهادتش به دوستش گفت که همه دل کنده است حتی از دخترش حلما و او را به خدا سپرده است. به نظرم قرآن انسان را به رستگاری می‌رساند. زمانی که محمد کودک بود به او گفتم دلی که از خدا بترسد، از هیچکس نمی‌ترسد و دلی که از خدا نترسد، از همه خواهد ترسید. همیشه به او تأکید می‌کردم که خدا تو را بیشتر از من دوست دارد و همیشه حافظت خواهد بود و او همانی است که صلاح انسان را بهتر می‌داند و حافظ فرزندت خواهد بود.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه