علاقه بسیار زیادی به پسرش«محمدیاسا» داشت
وقتی از سربازی آمد با دخترعمویش نامزد کرد، بعد از 2 سال ازدواج کردند و ثمره ازدواجشان هم یک پسر به نام «محمدیاسا» بود، گفتم چرا محمدیاسا، نام خودت محمدحسین است؟ گفت «مامان اگر 10 پسر دیگر هم خدا به من بدهد، ابتدای نامش را محمد میگذارم، چون عاشق نام محمد هستم».خیلی به نام و جدش حساس بود، میگفت «همیشه من را صدا بزنید سیدمحمدحسین، محمد تنها نگویید، سیدش را هم بگویید» حتی به بچه اش می گفت بگویید سیدمحمدیاسا، خیلی علاقه شدیدی به خانمش و پسرش داشت.
به خواهر, برادرهایش و به خانواده اش واقعا علاقه خاصی داشت.شبها گاهی اوقات پدرش سرفه میکرد و محمدحسین بلافاصله با یک لیوان آب بالای سر پدرش حاضر میشد و میگفت «بابا آب بخور گلویت گرفته است». یک شب هم من رفتم آشپزخانه تا آب بیاورم و محمدحسین جلوتر از من رفت تا برایم آب بیاورد. من گفتم خودم آمدم آب بیاورم، محمد حسین گفت«بچه که نباید از دست پدر و مادر آب بگیرد، عمرش کوتاه میشود بچه باید به دست پدر و مادرش آب بدهد»، گفتم یعنی عمرت طولانی میشود؟ میگفت من عمر طولانی نمیخواهم, من میخواهم خودم به دست شما آب بدهم. او به جزئیات هم توجه داشت و شاید من توجه نداشتم و غفلت کردم ولی محمد حسین به همه چیز توجه میکرد.
ماموریتهای مختلفی میرفت، زمانی که می خواست به ماموریت برود یا از ماموریت برمیگشت همسرش از دوریاش دلخور و ناراحت بود و محمدحسین سعی میکرد به طریقی از دل او دربیاورد و نبودنش را جبران کند. بلند میشد غذا درست میکرد، لباس میشست، همه خانواده را جمع میکرد و به تفریح میبرد و سعی میکرد روزهایی که حضور نداشته را جبران کند.یک بار ناهار خانه ما بود، تلویزیون بمباران یمن را نشان میداد ، محمدحسین با دین صحنه ها با عصبانیت بلند شد و گفت «ببینید بچههای مردم را چطور میکشند، مردم را ببینید چگونه اذیت میکنند! چرا اینها این کارها را میکنند؟!» ظرفیتش تمام شده بود و واقعاً نمی توانست این وضع را ببیند و به هر طریقی میخواست برود و از مردم مظلوم دفاع کند. تازه از ماموریت شمال غرب آمده بود وقتی که بحث سوریه شد، همسرش به او گفت نمیخواهد بروی، گفت «نه من باید بروم.»
ثبت دیدگاه