شناسه: 340331

پول تو جیبی اش را خرج نمی کرد

سهیل ایزد دوست پول تو جیبی اش را خرج نمی کرد . مدتی بعد یک سجاده زیبا برای مادر بزرگش خرید . آن موقع سهیل فقط هشت سالش بود اما مثل یک جوان بالغ با اطرافیانش رفتار می کرد *** ساکش را بسته بود که برود جبهه . لباسم را پوشیدم که تا محل اعزام بدرقه اش کنم. داخل حیاط که رفتیم سهیل برگشت و گفت : - اگه تا پای اتوبوس بیاید ، ناراحت می شید بابا بعد جلو آمد و صورتم را بوسید . راست می گفت ؛ دل کندن از او برایم سخت بود . تا در خانه بدرقه اش کردم و با هم خداحافظی کردیم *** یک پیراهن سفید برایش خریدم. خیلی برازنده اش بود . عصر آن را پوشید و رفت بیرون . وقتی برگشت دیدم با یک لباس متفاوت و معمولی آمده . با تعجب پرسیدم : - پس لباست کو ؟ ... همون که تازه برات خریده بودم؟ نشست کنار شیر آب وسط حیاط و دست و صورتش را شست : - یکی از دوستام از اون لباس خوشش اومد دادمش به اون . راستش خیلی وضع مالی شون خوب نیست *** پیکر شهید امیر جلیل زاده را برای تشییع به روستا آوردند . سهیل زیر تابوت را گرفت و همزمان اشک ریخت . تا پایان مراسم حاضر نشد جایش را عوض کند . وقتی آمد خانه چشمانش ملتهب و قرمز شده بودند . برایش شام بردم ولی نخورد . در حالی که بغض کرده بود گفت : - مادر جون یعنی می شه منم یک روز شهید بشم ؟ *** از مرخصی برگشته بود . رفاقتمان قدیمی و صمیمی بود . یک روز عصر با هم به خانه رفتیم . به او گفته بودم که می خواهم توی حیاط چند نهال بکارم . سهیل یکی از آن ها را کنار دیوار کاشت و گفت : - هر وقت بهش آب دادی بگو خدا رحمتت کنه شهید !

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه