خبر شهادت
با برادرم رفته بودیم بازار برای خرید ولیمه بازگشت پدر ومادرم از کربلا. در همین حین یکی از اقوام زنگ زد و گفت: «یکی از فامیلهایمان فوت شده.» من خیلی ناراحت شدم. مدام به دلم میآمد که انگار یک جوانی از دست رفته است، وقتی برگشتم خانه زهرا دخترم جلوی درب حیاط منتظرم بود، دواندوان به طرفم آمد و گفت: «خبر داری چی شده؟» به او اجازه ندادم صحبتش تمام بشود. چون ناراحت بودم گفتم: «میدانم کی فوت کرده»، در خانه دیدم برادرم خیلی ناراحت است. به او گفتم: «چی شده؟» برادرم میخواست بگوید که زهرا پرید وسط حرفش و گفت: «مامان میخواستم بگویم که بابا عبدالحمید شهید شده!» دچار تردید و دلهره شدم نمیدانستم حرف زهرا جدی است یا حرف کسی که قبلاً به من زنگ زده بود و گفت: «یکی از اقوام فوت شده.» به برادرم گفتم: «زنگ بزن به فامیلمان که در سپاه است و خبر قطعی بگیرد» برادرم کاظم زنگ زد و به او گفتن خبر قطعی است. تلویزیون هم داشت از شبکه استانی زیرنویس میکرد. پسرم محمدامین داشت تلویزیون نگاه میکرد گفت: «درسته داره زیرنویس مینویسه»، دیدم نوشته «شهید عبدالحمید سالاری فرزند حمزه...» باز هم باور نمیکردم. وقتی باور کردم که از سپاه به برادرم زنگ زدند و گفتند: «عکس عبدالحمید را بفرستید».
ثبت دیدگاه