دل نوشته ی همرزم شهید
چون صابر گشته ام در وادی حیرت هنوز/ تا بجویم در این صحرا گرد و غبار خویش را
محمدجان برادرم هر چند که از لحاظ سن و سال از من کوچکتر بودی ولی از لحاظ سیره و منش الگو هستی و راه وصل را زودتر یافتی ... دستم را بگیر...
محمدجان برادرم: در آن لحظاتی که همه زمین گیر شده بودیم و باران گلوله و نارنجک بسمت ما باریدن گرفته بود و ما جواب می دادیم، شما پرواز را و آسمان را انتخاب نموده بودی و من زمین را، شما از ارتفاعات جاسوسان بسمت خداوند پر گشودی و من از ارتفاعات توسط همرزمانت بسمت پایین کشیده شدم، راضی ام به رضای خدا که تقدیر بهترین تدبیر است هم برای شما و هم برای این بنده ی حقیر، شما با کلمه ی زیبای شهید پیوند خوردی و من با کلمه ی زیبای جانباز...
محمدجان برادرم: در شب های قدر قبل از عملیات دعای همه جز شهادت نبود، شما اجابت شدی بخاطر اینکه خلوص نیت داشتی، ما ماندیم بخاطر اینکه ناخالصیهای وجودمان را برطرف نماییم... در میان زمینیان غریب بودی تا در میان آسمانیان قریب شوی، دست ما را بگیر تا راه شما و هم شهدا را ادامه دهیم و منتظر ما باش. « یاد باد آن روزگاران یاد باد! »
برادرم محمدجان!
زمانی غفار.. غفار.. آیت را پشت بی سیم جواب می دادی؟! حال چه شده است با اینکه می دانم زنده ای و نزد پروردگار روزی می گیری « ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل ا... » نه به خوابم می آیی و نه غفار.. غفارها را جواب می دهی، محتاج جواب توام.
" شک ندارم که بر سر سفره امام حسین (ع) مهمانی «من هم از سینه زنان امام حسینمـ » سفارش ما را هم پیش ثارالله بنما و شفاعت ما را پیش خدا...
ثبت دیدگاه