گفتگو با همسر شهید 1
من و علی آقا همیشه عادت داشتیم وقتی میرفتیم مسافرت وصیت نامه مینوشتیم،به همدیگر هم سفارش میکردیم که هیچ کس نباید بخونه.
این دفعه هم مثل همیشه علی آقا قصد کرد که وصیت بنویسه،من بهش گفتم که چرادوباره میخوای بنویسی ،سری قبل که نوشتی هنوز هست دوباره ننویس ،ولی گفت نه میخوام یه سری تغییرات توش بدم.
صبح روز 13 فروردین بود،روزی که همه به فکر گردش و تفریح بیرون از خونه به همراه خانواده بودند،ایشون به فکر نوشتن وصیت نامه بودند، بعد از اذان صبح وضو گرفت،نماز خوند و کاغد و قلم برداشت شروع کرد به نوشتن،یه نوشتن طولانی و متفاوت تر از همیشه.
نوشتن علی آقا تا ساعت 8 یا 9 صبح طول کشید،یعنی حدود 4 ساعت ، حسابی روی مطلبی که داشت مینوشت تامل میکرد انگار میدونست قراره اتفاقی بیوفته ، میخواست یه چیزی بنویسه که خیلی جامع و کامل باشه، تمام اهدافش از این ماموریت و توصیه هایش برای تک پسر 5 ساله خود و نگرانی هایش را برای من، پدر و مادر و خواهرانش توضیح داده. بعد از آن نامه را برداشت گذاشت لای قرآن و به من سفارش کرد تا شهید نشدم به این دست نزنی.
من خیلی ناراحت شدم و گفتم حالا مگه قراره شما شهید بشی،شهید شدن که به این راحتی نیست.
مثل همیشه وقتی دید من ناراحت شدم بحث رو عوض کرد و رفت سمت امیرعلی که خواب بود.
فقط ایستاده بود و نگاهش میکرد آنچنان با محبت به صورت امیرعلی نگاه میکرد که من با تمام وجودم عمق نگاهش رو حس کردم.
خسته ام،منتظرم،لحظه شماری سخت است
روز و شب از غم تو گریه و زاری سخت است
میروم گاه به صحرا که فقط گریه کنم
گریه وقتی به سرت سایه نداری سخت است
ثبت دیدگاه