گفتگو با همسر شهید 2
ما در زندگی خیلی با هم خوش بودیم،اما همسرم به آنها دلبسته نمیشد.
این اواخر میگفت امیرعلی دلم را می لرزاند و مرا پایند میکند.
در طول ده سال زندگی مشترک یه زندگی معمولی داشتیم که خوشی ها و سختی های آن را در کنار هم طی میکردیم.
اما ایشون همیشه میگفتن نمیخواهم این دنیا من را به خودش وابسته کند.
میگفتن در این دنیا هیچ چیز برای من مهم نیست و به هیچ چیز دلبستگی و تعلق خاطر ندارم و اگر کاری میکنم فقط برای شما و امیرعلی است و فقط رفاه شما دو نفر برای من مهم است.
در عمل هم همینطور بود،مثلا هر چیزی که میخواستن بخرن،اول نگاه میکردن اگر من و امیرعلی اون وسیله رو داشتیم بعد برای خودشون میخریدن.
درعین حال که سعی میکردن به زندگی اهمیت بدهند ،همیشه میگفتن من به زندگی دلبستگی ندارم و تنها چیزی که دل من را میلرزاند امیرعلی است که من را بدجوری پایبند کرده.
من به ایشون میگفتم خوب امیرعلی پسرت هست و همه باباها بچه هاشون رو دوست دارن ولی میگفتن نه نمیخوام....
وقتی میپرسیدم چرا این حرف را میزنی؟سریع حرف را عوض میکرد.
فکر میکنم که از همان لحظه ای که میخواستن از اینجا برن کاملا دل بریدن و رفتن.
ثبت دیدگاه