شناسه: 340476

ﺍﮔﺮ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺟﻨﺎﺯﻩ بیﺳﺮ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﻣﯽﻛﻨﯽ؟

از زبان همسر:
ﻌﻀﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻣﯽﮔﻔﺖ: «ﺍﮔﺮ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺟﻨﺎﺯﻩ بیﺳﺮ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﻣﯽﻛﻨﯽ؟»

ﺧﯿﺮﻩ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﯽﻛﺮﺩﻡ. ﺗﺼﻮﺭﺵ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ، ﺍﻣﺎ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺍﻫﯽ ﻛﻪ ﻣﯿﺜﻢ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻗﺪﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺧﺘﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ

ﻛﻤﺘﺮ ﭘﯿﺶ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﻣﯿﺜﻢ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻓﯿﻠﻢ ﯾﺎ ﻣﺜﻼً ﺳﺮﯾﺎﻝ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ؛ ﺍﻣﺎ ﺯﻣﺎﻥ ﭘﺨﺶ ﻗﺴﻤﺖ ﭘﺎﯾﺎﻧﯽ ﺳﺮﯾﺎﻝ ﺷﻮﻕ ﭘﺮﻭﺍﺯ، ﻣﯿﺜﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ. ﺩﺭ ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺳﻜﺎﻧﺲﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﺎﻧﯽ، ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻤﺴﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﭘﯿﻜﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﺭ ﻫﻠﯽﻛﻮﭘﺘﺮ ﺧﻠﻮﺕ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻟﺐ ﺑﻪ ﮔﻼﯾﻪ ﮔﺸﻮﺩ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻛﺮﺩﻡ ﭼﻘﺪﺭ ﮔﻼﯾﻪ ﺭﻭﯼ ﺩﻟﻢ ﺗﻠﻨﺒﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ!

ﻣﯿﺜﻢ ﺑﻐﺾ ﺩﺍﺷﺖ، ﺍﻣﺎ ﻏﺮﻭﺭﺵ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺍﺷﻚﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﺍﺩ. ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﯿﺜﻢ ﮔﻔﺘﻢ: «ﻛﺎﺵ ﺭﻭﺯﯼ ﻛﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯽﺷﻮﯼ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺧﻠﻮﺗﯽ ﺍﯾﻨﭽﻨﯿﻨﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺗﺎ ﮔﻼﯾﻪﻫﺎﯼ ﺑﯽﺷﻤﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﮕﻮﯾﻢ.»

ﻣﯿﺜﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﻫﯿﭻ ﻧﮕﻔﺖ.

ﺭﻭﺯﯼ ﻛﻪ ﭘﯿﻜﺮ ﻣﯿﺜﻢ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﺁﺭﺯﻭﯾﻢ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺷﺪ! ﺩﺭ ﺁﻣﺒﻮﻻﻧﺲ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﭘﯿﻜﺮ ﻣﯿﺜﻢ. ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽﺯﺩﻡ ﻭ ﻣﯽﮔﻔﺘﻢ: «ﻣﯿﺜﻢ ﺟﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ. ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ! ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﮔﻼﯾﻪﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ. ﺗﻮ ﻓﻘﻂ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮ ﻭ ﺑﮕﻮ ﺷﻬﺮﺑﺎﻧﻮ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﯽﺩﯾﺪﯼ! ﺍﻣﺎ ﻣﯿﺜﻢ ﺟﺎنی در بدن نداشت.

همچنین همسر فرمودند

یک ماه قبل رفتن آقامیثم بهش گفتم آقامیثم یه خوابی دیدم دوست داری برات تعریف کنم؟

. بهشون گفتم فاطمه کوثربغلم بود داشتم میرفتم نون بگیرم بعدحضرت آقااومدن،  ایشونم گفتن بگوخیرانءشاالله

گفتن چی میخواین، بهشون گفتم نون میخوام بخرم برای دخترم .ایشون رفتن سمت نانوایی یه نون خریدن.

 آقایی گفتن برای این خانم یه غذابگیرین بدین ،من پولشوحساب میکنم. بهم دادن موقعه برگشتن به یه

 وقتی آقامیثم  این روشنیدگفت دیگه تمام شد رفتید زیرپرچم آقا،شدید نان خورآقاخودحضرت آقاحواسشون به شماهست خیلی خوشحال شد

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه