خاطرات شهید نادر مرادی
نادر مرادی نادر ده ساله بود که پدرش را از دست داد . از آن به بعد نصف روز به مدرسه می رفت و نصف دیگر روز در کارخانه آلومینیوم سازی کار می کرد . تا سیکل خواند ولی شرایط سخت زندگی اجازه ادامه تحصیل نداد . تمام وقت کار کرد تا بقیه اعضای خانواده در رفاه باشند . یک بار که با برادرش تنها شده بود به او گفت : - نگران نباش .... من کار می کنم تا شما بتونین درستون رو بخونین *** صبح روز تاسوعا از خواب بیدار شدم اما نادر را ندیدم . هفت هشت سال بیشتر نداشت . حدس زدم به عشق شرکت در مراسم عزاداری از خانه بیرون زده باشد . حدس ام درست بود چون علم اش هم گوشه اتاق دیده نمی شد . تعجب ام وقتی بیشتر شد که در آن زمستان سرد و برفی شهرکرد به عنوان اولین نفر در محل مراسم حاضر شده بود . *** هر بار که از محل خدمتش ، اهواز ، زنگ می زد حتما با مادر صحبت می کرد ولی آن روز مادرم منزل نبود . نادر تا ظهر چندین بار دیگر زنگ زد . می خواست مطمئن شود که حال او خوب است *** گوشه دنجی در خانه پیدا کردم و مشغول نماز شدم . وقتی آمدم بین جمع نادر گفت : - این که بری یک گوشه ای و با خدا راز و نیاز کنی خوبه ... ولی باید سجاده ات رو جلوی بچه ات پهن کنی که او هم نماز خوندنت رو ببینه و ازت یاد بگیره *** برف سنگینی زده بود . اول صبح با نادر رفتیم روی پشت بام و برف ها را پارو کردیم . قبل از ظهر خسته و کوفته آمدم توی خانه اما خبری از نادر نشد . مقداری که گذشت از خانه بیرون زدم که دیدم بالای دیوار همسایه مان است . داشت برف های روی پشت بام آن ها را پارو می کرد . وقتی کارش تمام شد گفت : - بچه این ها به خاطر ما رفته جبهه و شهید شده . باید هر طور می تونیم کمکشون کنیم.
ثبت دیدگاه