شناسه: 340569

غبطه دوستان

 همسرم همیشه پیگیر اخبار جنگ در سوریه بود و غبطه دوستانش را می‌خورد که آنها برای جنگ می‌روند. به من هم می‌گفت خیلی دوست دارد برود اما من مخالفت می‌کردم. می‌گفتم بگذار حداقل یک مقدار طعم زندگی را بچشیم، یک مقدار با همدیگر باشـیم آن وقت از این حرف‌ها بزن. اما یکدفعه رفت... انگار شهادت را خیلی بیشتر از من دوست داشت. البته دلیل اینکه به من نگفت دقیقاً کجا می‌رود، به این خاطر بود که نمی‌خواست من نگران شوم و استرس داشته باشم. آخر نگرانی‌های من بیش از حد توان و نفسگیر بود.
 
راستش با هر بار مأموریت رفتن امیرم من هم از این دنیا کنده می‌شدم و با آمدنش بر می‌گشتم. من حس نگرانی شدید در وجودم داشتم که این حس در وجود همسرم خیلی بیشتر دیده می‌شد.
 
ما با هم قرار گذاشته بودیم اولین نفر و آخرین نفری باشیم که همدیگر را می‌بینیم و صدای هم را می‌شنویم. فقط کافی بود دو ساعت از او بی‌خبر باشم. همه زندگی‌ام استرس می‌شد.


در مأموریت‌هایش هم در خطر بود، ولی سعی می‌کرد من وارد آن فضای کاری و سختش نشوم. همیشه خواب می‌دیدم که گلوله خورده و خونین شده است. وقتی از مأموریت بر می‌گشت احساس می‌کردم دوباره نفس می‌کشم و خیالم راحت می‌شد.
 
بار آخر که گفت هند می‌رود و در واقع سوریه می‌رفت، اشک‌هایش را دیدم، لرزش دستانش را لمس کردم. به من سفارش کرد که هوای خودم را داشته باشم، نکند بیمار شوم. گفت نیایم ببینم غصه خورده‌ای و مثل همیشه لاغر شده‌ای. خودت را خوب نگه دار. مراقب خودت باش. امیر به هیچ کس نگفت که کجا می‌رود. همسرم پنجم آذر سال 1394 اعزام شد و 29 آذرماه سال 1394به شهادت رسید. حضرت زینب (س‌) خیلی زود او را خرید.
 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه