شناسه: 340584

محمد امین

نقل از مادر شهید:در دوران نوجوانی و جوانی خیلی خوب بودند  لباس های خیلی شیک و قشنگی می پوشید تر و تمیز بودند از آبادان اومدیم نجف آباد اون زمان غریب بودیم یک دفعه دیدم رفت حمام و آمد یک ذره ذغال آورد دست شو رو زد به زغال و کشید به صورتش گفت مامان چرا اینها را می زنی توی صورتت خودت رو سیاه می کنی گفت مامان می روم نجف آباد اونجا من رو نگاه می کنند دوست ندارم کسی من و نگاه کنه. گفتم مامان خوب نگاه کنند گفت نه نمی خواهم نجف آباد با چشم بد به من نگاه کنند خیلی غیرتی بود خیلی مواظب ما و خودش بود وقتی می رفت توی کوچه سنگین و رنگین می رفت سر شو بلند نمی کرد نگاه کسی کند همسایه ها دخترشون فرزند شون یا کسی می خواست جایی برود می گفت می خواهم محمد دختر من رو ببره تا فلان جا و بیاد یا من دارم میرم محمد بیاد دنبال من ، من رو برگرداند خیلی بچه نجیب و درست و پاکی بودند.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه