ناموسم، فدای ناموس حسین
آخرین مرتبهای که برادرم تماس گرفت، به او گفتم «خواهش میکنم یک مرتبه برگرد و دوباره برو» که گفت « الان نمیتوانم برگردم.» گفتم «الان سه هفته است که رفتهای و ما خیلی ناراحت هستیم، بچههایت گناه دارند، بیا همسرت را آرام کن و برگرد.» گفت «همسرم آرام است، روز خواستگاری گفتهام شرایط من ویژه است و اگر روزی نیاز باشد، من حتما میروم. اجر شما، همسر و فرزندانم کمتر از من نیست و باور کنید اینجا جای خانمها نیست؛ چراکه خداوند جهاد را از دوش خانمها برداشته ولی این صبر را فقط شما میتوانید طاقت بیاورید.» به شوخی و خنده گفتم «انشاءا... شهید میشوی، ولی شربت شهادت را چند بار بخورتا جانباز نشوی.» احمد گفت «دعا کن شهید شوم.» گفتم «دعا کردن هزینه دارد. باید قول دهی که بعد از شهادت، زیاد به خواب من بیایی، چون من آرام و قرار ندارم.» گفت «تو اگر صبور باشی، من خیالم راحت است که میتوانی همه را آرام کنی، ناموسم فدای ناموس حسین.» از اینکه به پدر و مادرم اطلاع داده بودم که سوریه رفته هم گله کرد، چراکه نمیخواست آنها ناراحت باشند. در آخر حرفهایمان، گفت «شنیدهام محمد حسین، «بابا» گفتن را یاد گرفته.» در این لحظه هر
دو گریه کردیم.
ثبت دیدگاه