شناسه: 340597

عبادت در نوجوانی

نقل از مادرشهید: نمازش ترک نمی شد بچه ها همه اهل نماز و مسجد بودند، مرتب نماز می خواند. باهم دیگه بلند می شدیم سحری می خوردیم کلاس سوم بود روزه گرفت دیدم انقدر لب هاش خشک شده و رنگش پریده، گفتم مامان خدا وکیلی گردن من بیا بخور می گفت اگر خودم هم بکشم من نمی خواهم روزه ام را بخورم. اصلا یک چیزی عجیبی بود از نظر خوبی و با خدایی هر چی بهش می گفتیم ، می گفت مامان خدا کریم می گفت ان شالله خدا درست می کند خدا کمک مون می کند. گفتم مامان ان شالله یک سرمایه چیزی تهیه می کنیم با برادرانت کار کن می گفت مادر تو این حرفها را توی گوش من نگو هر چی خدا بخواهد همان می شود هر چی قسمت باشد. می گفت مامان اگر ما در این راه قدم برنداریم پس کی قدم بردارد برای ملت و دولت ایران ما باید قدم برداریم ما باید بریم دیگه سربازی رو که اجازه می دهی که بروم.

خیلی خوب بود الان فکر می کنم با خودم میگم قدر این بچه رو نداشتم تا خدا ازم گرفت این طوری شد که بچه رفت ای کاش من دورش می چرخیدم و می گفتم دردت به سر من بخورد نرو مادر من الان تنها نمانم. خدا این طور برای من خواست.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه