از شهادتش خبر داشت
نقل از مادرشهید:به دایی شون گفته بودند اگر من رفتم برنمی گردم داییش گفته بود چرا گفته بود من اگر رفتم دیگه برنمی گردم وقتی که گریه می کردم می گفتم بچه ام دیگه نمیاد برادرم اومد گفت محمد می خواست بره سربازی حرف زدم گفت من می روم دیگه برنمی گردم رفت و دیگه برنگشت به خودش الهام شده بود که شهید می شود بیشتر توی خودش بود اون طور نبود که بخواهد موسیقی گوش کنه گاهی اوقات موسیقی مذهبی می گذاشت گوش می کرد توی جمع اصلا حرف های بی ربط و جک نمی گفت یک بچه خاصی بود .
خواهرم یک بچه داشت شهید شد می گفت رفتم توی حیاط نصف شب دیدم انقدر بوی مشک و عنبر و بوی خوبی میاد توی آسمان نگاه کردم دیدم یک تعدادی جوان هستند بهم دست تکان می دهند من خودم وقتی محمد شهید شد دیگه فهمیدم نمیاد نصف شب رفتم توی ایوان دیدم الله اکبر ستاره ها همه دست دادند به همدیگر مثل اینکه آدم هستند به هم دست تکان می دهند و یک بوی خوبی می اومد یک دفعه یادم اومد که خواهرم این حرف رو بهم زد گفتم خدایا راضی هستیم به رضای تو خدایا خودت این بچه را امانت دادی خودت هم بردیش .
ثبت دیدگاه