خبر شهادت
پانزده روز بعد از رفتن حاج رضا به سوریه اخباری مبنی برشهادتش را شنیدیم، اما خود حاج رضا یکی دو روز بعد زنگ زد و گفت این خبرهایی را که درباره شهادتم در سوریه در اینترنت منتشر میشود جدی نگیرید، از این رو وقتی به چنین خبرهایی برمیخوردیم من و بچهها باور نمیکردیم. اما شب ۲۳بهمن ماه انگار درونم غوغا بود و غم عجیبی روی دلم سنگینی میکرد، در اینترنت جستوجو کردیم و خبرهایی را دیدم که در چندین سایت خبر شهادت حاج رضا کار شده بود. ازمسعود پسرم خواستم که با دوستان تماس بگیرد تا از صحت و سقم این موضوع مطلع شویم که بعد از چندین تماس و پیگیری از افراد مختلف خبر شهادت ایشان در چهلمین روز از حضور در سوریه تأیید شد. پیکر پاک حاجرضا فرزانه فرمانده اسبق لشکر۲۷ محمد رسولالله بعد از شهادت هرگز به وطن بازنگشت و اینگونه که شاهدان ماجرا برای خانواده توضیح دادهاند بعد از شهادت گروه تروریستی جبهه النصره پیکر را با خود بردهاند تا برای پس دادن آن باجخواهی کنند و تروریستهای جبهه النصره از آن به عنوان تلهای برای اسیر کردن و کشتن دیگر سربازان ایرانی و سوری استفاده کنند که با آگاهی سربازان حضرت زینب (س) این نقشه نقش برآب شد و آنها پیکر را با خود به جای نامعلومی انتقال دادهاند. (همسر شهید)
کسی که حضور در جبهه و جنگ با کفار را آغاز کرده همیشه منتظر شهادت است، اما هرگز فکر نمیکردم که ایشان دور از وطن و در سوریه به شهادت برسد، چون همواره فکر میکردم ممکن است به دست اعضای گروه پژاک در غرب ایران به شهادت برسد، اما روزی او پاسداری و دفاع از حرم حضرت زینب (س) بود. حاج رضا سه سال برای اعزام به سوریه ثبتنام کرده بود که هر بار با ممانعت فرماندهان سپاه مواجه میشد تا اینکه سال۹۴ اعلام کرد که امسال کاروان راهیان نور را قبول نمیکند چرا که عزمش را برای رفتن به سوریه جزم کرده است. این روزها به روزهای پیادهروی اربعین حسینی گره خورد و دوستان حاج رضا در سپاه به او قول دادند که بعد از اربعین سفر او را به سوریه و دفاع از حرم میسر کنند. مأموریتی که چهل روزه به پایان رسید؛ ۱۲ دیماه سال۹۴ حاج رضا فرزانه عازم سوریه شد و ۲۲ بهمن همان سال به فیض شهادت نائل شد. (همسر شهید)
جانبازی که رزمنده مدافع حرم شد: آن طور که از صحبتهای مادر شهید و سایر اعضای خانواده برمیآید، شهید فرزانه در دوران جنگ به قدر کافی مجروحیت یافته و به اصطلاح دینش را ادا کرده بود. اما این جانباز دفاع مقدس، باز عزم حضور در جبهه دفاع از حرم میکند. از مادر شهید میپرسم وقتی میخواست سوریه برود، خبر داشتید؟ میگوید: بله من خبر داشتم. یکی دو روز قبل از اعزامش خانه ما آمد و با هم به خانه خواهرش رفتیم. قول گرفته بود به آنها چیزی نگویم، اما من دلم رضا نداد و ماجرا را به دخترهایم گفتم. آقا رضا شب اینجا ماند و صبحش چند تا نان سنگک گرفته بود. گفتم رضا جان تو نباشی من چطور لب به این نانها بزنم. فقط گفت دعا کن عاقبت به خیر شوم. من هم گفتم خدایا هرچه میخواهد به او بده. بعد از من خداحافظی کرد و اجازه نداد تا حیاط بدرقهاش کنم. گفت پاهایت درد میکند. این آخرین دیدارمان بود. آقا رضا از در خارج شد و دیگر بازنگشت.
ثبت دیدگاه