شناسه: 340677

زندگی مشترک سید

سال 64 در یکی از عملیات‌های جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، سید حمید حال خوشی پیدا می کند و از خداوند سه آرزو دارد، ملاقات حضوری با حضرت امام(ره)، زیارت حضرت زینب (سلام‌الله علیها) و همسری که کنیز حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) باشد و چه زود سید به هر سه خواسته اش رسید. فردای روز عملیات  با مادرشان تماس تلفنی داشته اند و می گویند دختری را معرفی کرده اند که ما به خواستگاری اش برویم. و ملاقات حضوری حضرت امام ( ره ) هم خیلی زود روزی شان می شود و به فاصله بسیار کوتاهی بعد از مراسم عقدش راهی سوریه برای زیارت می شود و همیشه افسوس می خورد که چرا آن موقع در آن حس و حال خوب رزق شهادت را از خداوند نخواسته است.

 

همسر شهید خانم معصومه اسدی: آن روزها، زمان جنگ خیلی دوست داشتم به مناطق جنگی بروم و در آنجا بتوانم قدمی بردارم. معلم بودم و برای رفتن به کردستان ثبت نام کردم که با مخالفت مادرم مواجه شدم. پدرم تازه فوت کرده بود و مادرم اجازه نداد که بروم و می‌گفت: معصومه جان مادر وقتی ازدواج کردی هر کار خواستی می توانی انجام بدهی، اما حالا که کنار من هستی من اجازه نمی‌دهم. تا اینکه سال 64 آقا سید به خواستگاری من آمد، سید پاسدار بود. در جلسه خواستگاری  سید گفتند: ان شاالله زندگي‌مان بر مبناي حقانيت الهي باشد. محور خدا باشد. هميشه هم در زندگي، سبک و شيوه اش طوري بود که دنبال حق بود. تلاشش بر اين بود که هميشه محور حق باشد. توکل و توسل باشد. هميشه خدايي باشد. همان جلسه اول خواستگاری سید خودش را در دل همه جا کرد و جلسه دوم خواستگاری مطمئن و دلی قرص جواب بله را دادم، صداقت، خلوص در حالات و رفتار و نگاه سید موج می زد. وقتی بله را به سید دادم و با هم سر سفره عقد نشستیم ، همه زندگی و وجود من سید شد، فقط سید را می دیدم و هیچ کس دیگر را نمی توانستم ببینم. کفه محبت من به سید نسبت به کل خانواده ام بیشتر بود ، گاهی مادر شوهرم می گفت : یک بچه بیاید همه چیز عادی می شود، اما با وجود بچه هم عشق و علاقه من به سید کم نشد حتی بیشتر هم شد. هیچ کسی نتوانست جای سید را برای من پر کند نه آن زمان که زنده بودن و نه حالا که به شهادت رسیدند. یک روز به سید گفتم : اگر خداوند به من بگوید بهشت را به تو می دهم به شرط آنکه حمید با تو نباشد، من حتی این بهشت را نمی پذیرم ، بهشت بدون سید برایم زیبا نیست. 

 

عروسی که کردیم یک سالی من تهران و سید کردستان بود، بعد از یک سال به سید گفتم: من دیگر نمی توانم تنها بمانم، و اگر می خواهی بروی من یک شرط دارم. و اینکه من را هم با خودت ببری، گفت : قبول، آن زمان سردشت محل مناسبی برای زندگی نبود، رفتند منطقه و تماس گرفتند که من صحبت کردم و اگر موافق باشید به مهاباد بیایید و من سردشت باشم و من هر دوهفته یک مرتبه بیایم به شما سر بزنم. گفتم: دو هفته یک مرتبه بهتر از دو ماه به دو ماه است. قبول کردم و خوشحال از اینکه به آرزویم رسیده ام که به کردستان بروم راهی کردستان شدم و سه سالی را آنجا سر کردیم. خداوند به ما دو پسر و یک دختر هدیه داد، اما حتی بچه ها هم مانع کم شدن و یا کمرنگ شدن عشق من و سید نشدند. 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه