شناسه: 340680

شوق وصال

عکس‌های زمان جبهه و جنگش را گاهی تماشا می کرد و گریه می‌کرد و می گفت: دلم برای دوستان شهیدم تنگ شده است. من هم همیشه سید را اذیت می کردم و می گفتم: شما هیچ وقت شهید نخواهی شد. چون من آنقدر دعا می کنم که گمان نمی کنم خداوند تو را از بین ما ببرد. خدا به خاطر دل شکسته من هم شده تو را از بین ما نمی برد. کمی مي خنديد و مي گفت : همان دوران جنگ هم من به خاطر تو سرم کلاه رفت! از بس صدقه و نذر و دعا کردي خدا نخواست مرا ببرد و شهادت را روزی ام کند! آرزوی شهادت با لحظه لحظه زندگی سید گره خورده بود، در قنوت نماز شبهایش همیشه دعایش برای شهادت بود. به خصوص این اواخر که در عملیات شمال غرب هم شرکت داشت و پیکر چند تن از دوستانش را از قله پائین آوردند و عجیب دگرگون شده بود. مي گفت خيلي عجيب است که جنازه شهدا را ببينم. من دارم راست راست راه مي روم ولي، اينها يکي يکي دارند به اين مقام مي رسند. به حال ضجه و ناله مي افتاد که گير کارم کجاست که خدا من را نمي برد و توفيقش را نصيبم نمي‌کند. ايشان از سفر حج که آمده بودند مطمئناً خوابي ديده بود يا در مکه به شکل خاصي شهادت را خواسته بود. دائم سراغ مي گرفت که کفني را که از کربلا آوردي کجا گذاشتي. يک تيکه از کفن امام را که دوستانم داده بودند کجا گذاشتي. تربت و همه را سراغشان را مي گرفتند. دائم سراغ اين ها را مي گرفت. مي گفتند دارد 30 سال خدمتم تمام مي شود. خدا کند دچار تصادف و بيماري نشوم. دعا کن خدا گيرم را برطرف کند و من را در زمره شهدا قرار دهد. از مکه که آمده بود مادرم مي گفت : پیشانی ام را بوسید و گفت : مامان جان شما که قابل ندانستی برایم دعای شهادت کنید من در این سفر معنوی از خداوند خواستم مرگم را شهادت رقم بزند. مادرم گفت : بغض گلویم را گرفت و اشک در چشمانم حلقه بست و گفتم : انشاالله بعد از صد و بیست سال. همیشه به مادرم می گفت : تو رو خدا دعا کن! تو پاکي و مادري. به آن حرمتي که براي من قائل هستي و من را دوست داري دعا کن گير کارم برطرف شود و شهيد شوم مادرم می گفت : هر وقت حمید جان از من می خواست برایش آرزوی شهادت کنم می گفتم : پس معصومه چی ؟ خودت که از دلبستگی اش به خود که حکم همه کس را برای او داری آگاهی داری و او در جوابم می گفت : مامان جان ، من کی هستم خدای معصومه بزرگه. به هر شکلي متوسل مي شد شهادت قسمتش شود. در نيمه هاي شب خيلي زود براي نماز شب بيدار مي شد.من ساعت را کوک مي کردم. قبل از آن يکي دو ساعت زودتر بيدار مي شد. مي گفتم چه خبر است بخواب که فردا مي خواهي بروي سرکار، خسته اي. مي گفت: خدا گدا می خواهد و من باید گیرهایم را برطرف کنم . تا خداوند توفیق خدمت خالصانه و رزق شهادت را نصیب من کند.  گاهی اوقات با صداي گريه ايشان بيدار مي شدم. حس مي کنم که اين ارتباط دو طرفه شده بود و خداوند بسيار ايشان را دوست مي داشت. 

 

مي گفت خدا راحت وصل مي کند. ما هستيم که سيم مان گير دارد و نمي توانيم خوب اين ارتباط را برقرار کنيم.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه