شناسه: 340753

چشمانش از شوق برق می زد

شوهرخواهر محمدرضا هم که سرباز مدافع حرم است می گوید:محمدرضا آن شب حال عجیبی داشت برق شادی درچشم هایش موج می زد. غروب پنج شنبه 21 آبان ماه بود که بچه ها درگیر شدند. ما کمی دیرتر به آن نقطه رسیدیم. محمدرضا و چندنفری از دوستانش ( احمدعطایی، مسعود عسگری، سید مصطفی موسوی ) در آن عملیات شهید شده بودند. ما که رسیدیم بچه ها را عقب برده بودند. اضطراب شدیدی داشتم دلم گواهی بد می داد. هرچه گشتم محمدرضا را پیدا نکردم، می ترسیدم از بچه ها سراغش را بگیرم. یوسف یکی از دوستانمان را دیدم و سراغ محمدرضا را گرفتم. گفت با بچه ها زخمی به عقب بردند. حرفش آرامم نکرد تا صبح نذر و نیاز می کردم که محمدرضا سالم باشد. صبح یکی از بچه ها در حالیکه گریه می کرد به طرفم آمد فهمیدم محمدرضا شهید شده است. به برکت خون این شهدا قسمت های زیادی را فتح کردیم. بعد از این عملیات شهر آزاد شد و با روش کردن موتور برق بچه ها اولین اذان بعد از آزادسازی را با بلند گوی مسجد شهر گفتند.
 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه