روایت از روزه داری «سردار سامرا » 3
یک روز غروب حاج حمید طبق عادت همیشگی برای خواندن نماز مغرب عشاء به مسجد محل رفت. سفره افطار را انداخته بودیم و منتظر آمدن حاج حمید از مسجد بودیم که صدایش رو شنیدم که چندبار تکرار کرد: یا الله، یا الله.
در را باز کردم حاج حمید به همراه چندنفر که بنظر خانواده بودن وارد شدند. او مهمان ها را سر سفره نشاند و به آشپزخانه آمد و خریدهایی را که دستش بود به من داد و گفت: این بندگان خدا از روستا آمده اند پیش پزشک و امشب جایی را ندارند بروند، گفتم خدا را خوش نمی آید رهایشان کنم برای همین به خانه دعوتشان کردم.
ثبت دیدگاه