شناسه: 340835

دنیای بدون محمد

همیشه اصرار داشت که من را برای شهادتش آماده کند. می‌گفت «یک روز باید با این واقعیت کنار بیایی.» آنقدر مصر بود که وقتی دوستانش به شهادت می‌رسیدند حتماً مرا هم با خود به تشییع جنازه و مراسم‌ها می‌برد تا نوع مراسم و برخورد خانواده‌هایشان را ببینم. با خودم می‌گفتم «یعنی ممکن است روزی برای محمد هم این اتفاق بیفتد؟ واقعاً من باید چطور تحمل کنم؟» تا به خانه می‌رسیدیم، بنا می‌کردم به گریه. اما محمد می‌‌گفت «خودت رو جای اینها بگذار. اگر این اتفاق برای من افتاد، دوست ندارم گریه کنی! دلم می‌خواهد محکم باشی.» می‌گفتم «مگه میشه گریه نکرد؟» گفت «دلم می‌خواهد محکم باشی. دوست دارم وقتی خبر شهادتم را به تو می‌دهند، با افتخار سرت را بالا بگیری و بگویی خدایا شکر.»

با حرف هایش آرام می‌شدم اما بیشتر خودم را به بی‌خیالی می‌زدم. من محمد را می‌خواستم و هنوز زود بود برود. پس می‌توانستم تصور کنم حتی اگر به حرف‌های محمد نیازی داشته‌ باشم، به این زودی‌ها کارآیی ندارد…

 

 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه