شناسه: 340843

صدای گریه‌هایت را نمی‌توانم بشنوم

۳ شب قبل از شهادتش آخرین تماس ما باهم بود. گفت «چند روز نمی‌توانم تماس بگیرم.» اصرار می‌کردم بگوید چرا تماس نمی‌گیرد. گفت « بعداً اگر فرصتی پیش آمد، برایت می‌گویم. فقط دعایم کن. این دفعه با همیشه فرق دارد.» فقط گریه می‌کردم. گفت «تو رو خدا گریه نکن. من دل ندارم این‌طور حرف بزنی.» ناآرام بودم. می‌گفت «دوست ندارم آخرین‌بار صدای گریه‌هات رو بشنوم.»…

حالا سه روز گذشته بود و از محمد بی‌خبر بودم. آن شب مهمان عموی محمد بودیم. به خانه که برگشتم خوابم نمی‌آمد. دلتنگی محمد برایم سخت شده بود. الآن ۳ روز و ۳ شب بود که هیچ خبری از محمد نداشتم.

 

 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه