شناسه: 340844

شهید نشده‌ باشی؟

نشستم و برای هزارمین‌بار و شاید بیشتر، عکس‌هایش را نگاه کردم. آنقدر دقیق عکس‌ها را می‌دیدم که حتی جزئیات آن‌ها را هم می‌دانستم اما خاطرات محمد تمام شدنی نبود. خودش که کنارم نبود، گلایه‌هایش را به عکس‌هایش می‌گفتم؛ گاهی می‌خندیدم و گاهی اشک می‌ریختم.

فکر می‌کنم از سر بی‌خوابی و بی‌خبری، خواستم با خودم شوخی کنم؛ روی صفحه جستجوی اینترنت تلفن همراهم با خنده نوشتم «شهید محمد کامران». تا بازشدن صفحه، با عکسش هم حرف می‌زدم که «بی‌معرفت از تو که خبری نشد، بگذار ببینم شهید نشده باشی!» و می‌خندیدم.

 

 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه