شناسه: 340845

قرار نبود نتیجه‌ای بدهد

ناگهان صفحه باز شد! قرار نبود جستجوی اینترنتی‌ام نتیجه‌ای داشته باشد. وحشت کردم! فقط می‌خواستم تنهایی‌ام را طوری پُرکنم و وقتی محمد برگشت برایش تعریف کنم، سربه سرش بگذارم و یک دل سیر بخندیم. شوخی خوبی نبود. محاسباتم اشتباه از آب درآمده بود…

اصلاً صفحه را نگاه نکردم. سریع لباس پوشیدم و خودم را به طبقه پایین رساندم. ساعت حدود ۱۲ شب بود. نمی‌دانم در زدم یا زنگ یا هردو؛ شاید هم با مشت می‌‌کوبیدم. فقط تا در باز شد، گفتم «تو رو خدا گوشی مرا ببینید. من اسم محمد را زده‌ام، و صفحه باز شد! شما ببینید محمد است؟» ناله می‌کردم…

برادر شوهرم گفت «این‌طور نیست. شما هر اسمی را جستجو کنید، یک صفحه باز می‌شود. اصلاً بنویسید حسین کامران یا عباس کامران. با همه اسم‌ها صفحه باز می‌شود.» این‌ حرفها را به من می‌زد اما در عین حال با فرمانده محمد و دیگر افراد مرتبط تماس می‌گرفت. گفتم «اگر خبری نیست چرا این وقت شب با همه‌جا تماس می‌گیرید؟» آنقدر حالم بد بود که مرا به بیمارستان بردند…

 

 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه