التماس میکردم…
تمام شب فقط خدا را التماس میکردم که محمد شهید نشده باشد. میگفتم «خدایا، من هنوز خیلی کم سنوسالم. واقعاً طاقت جدایی از محمد را ندارم…» خودم را بخاطر آن جستجوی اینترنتی سرزنش میکردم. تا صبح بستری بودم. صبح که به خانه برگشتم، مادر محمد و خواهرهایم هم با من آمدند.
از محل کار محمد تماس گرفتند که «میخواهیم به دیدن شما بیاییم.» با ناراحتی گفتم «تا حالا کجا بودید؟» گفتند «حالا اجازه بدهید بیاییم. توضیح میدهیم.» وقتی آمدند بعد کمی صحبت، گفتند «تبریک میگوییم…» دیگر هیچچیز نفهمیدم. دنیای بی محمد را نمیخواستم. واقعاً تصورش هم برایم وحشتناک بود.
محمد میخواست گریه نکنم، دوست نداشت کسی اشکهایم را ببیند. باید خودم را نگه میداشتم. شکر خدا هیچیک از همکارانش اشکهای مرا ندیدند. اما تا پدر محمد آمد، تمام عقدههایم را یکجا خالی کردم…. واقعاً دنیای بی محمد سخت بود و هست. ۲۳ دی ماه سال ۹۴ به آرزویش رسید…
ثبت دیدگاه