خاطره ای از مهربانی های شهید باهمسر خود از زبان همسر شهید نظر لطيفی
نظیر لطیفی داوطلبانه به جبهه رفته بود . اولین مرخصی که آمد گفت : - اونجا خیلی سرده . رزمنده ها لباس مناسب ندارن . می تونی براشون شال و دستکش و جوراب ببافی ؟ - آره ... چرا که نه ؟ رفت شهر و مقداری کاموا خرید . من هم بعد از پایان مرخصی اش نشستم و مشغول بافتن شدم . دفعه بعد که آمد از دیدن کارهایم خیلی خوشحال شد . همه را برداشت و برد برای هم رزمانش *** فکر و ذکرش جبهه و جنگ بود . موقع فروش گوسفندانمان که رسید، گفت : - اول سهم جبهه را بذاریم کنار بعد بریم برای فروش بقیه *** مثل بعضی از مردها توی کارِ خانه کمک می کرد . مثلا موقع پختن نان او پای تنور می ایستاد و نان ها را بیرون می آورد ولی چون سیده بودم یک جور خاصی به من احترام می گذاشت . یک شب دخترم ، زینب ، که از خواب پریده بود مرا بیدار کرد . عطش داشت . نظیر بلند شد و رفت برای بچه آب آورد . به ساعت نگاه کردم . دو بامداد بود . روز بعد به زینب گفت : - هر وقت شب تشنه شدی مامان رو از خواب بیدار نکن . به خودم بگو . باشه بابا - چشم *** مدتی از شهادت همسرم گذشته بود که پستچی نامه ای به در منزلمان آورد . از نظام وظیفه بود .نوشته بودند که نظیر به سن قانونی رسیده و مشمول خدمت سربازی شده است . باید خود را به نزدیک ترین پاسگاه ژاندارمری معرفی می کرد برای اعزام به خدمت ! *** توی وصیتنامه اش در مورد من نوشته بود : « ... بعد از من اگر خانمم ماند و بچه ها را نگهداری کرد که منت او را می کشم و اگر خواست برود مانع او نشوید و او را ناراحت نکنید تا به خوبی و خوشحالی از خانه من برود »
ثبت دیدگاه