از کودکی عاشق هیئتهای محله بود
بعد از سمیه و سمانه، خدا علی را به حسن آقا و همسرش بخشید. علی 2 ساله بود که از نعمت مادر محروم شد و در دامن زهرا خانم زبان باز کرد. شیرین زبان بود و با همان سن کم و جثه فلفلیاش خوب میدانست چطور در دل همه جا باز کند. علی انگار برای بزرگ شدن عجله داشت و هرکاری را زودتر از موعدش انجام میداد. هر بار که بابا، علی کوچک را همراه خودش به مسجد میبرد، چشمش به بچه بسیجیهای محل بود که مسجد را میچرخاندند. علی 5 سالش بود که عضو بسیج مسجد امام(ره) شد. با آنکه کم سالترین عضو پایگاه بود، در هر برنامهای جلوتر از بقیه حاضر میشد و حسابی غیرت به خرج میداد که از بزرگترها کم نیاورد. وقتی بابا او را به هیئت محل میبرد، همه هوش و حواسش به مداح مجلس بود که چطور نوحه میخواند و مجلس میچرخاند. علی در عالم بچگی به جای شیطنت و آتشسوزاندن دوست داشت لحظات تنهاییاش را با تمرین نوحه و مداحی بگذراند. صدایش هم گرم و گیرا بود و سوز داشت. روزی که او برای نخستین بار توی هیئت خیابان شهید عیوضخانی روضه خواند، کوچک و بزرگ هیئت شیفته حس و حال مجلسش شدند و از آن پس هر بار که اهالی برای مراسمی در هیئت جمع میشدند، علی نوجوان یکی از مداحان مجلس بود. محمد و زینب بعد از علی به خانواده بیات اضافه شدند. علی برای خواهرانش، داداشی مهربان و باغیرت بود که در هر مشکل کوچک و بزرگی، با اطمینان و مردانه میگفت: «غصه نخور، من هستم. حلش میکنم دیگر!» و آبجیها هم دلشان قرص و پشتشان گرم میشد که داداش هست…
ثبت دیدگاه