شناسه: 340974

تکیه‌گاهی برای محمد

اما برای محمد، داداش علی یک ستون بود، یک تکیه‌گاه. علی با آنکه چندان از محمد بزرگ‌تر نبود، از همان کودکی هوایش را داشت. وقتی با هم به مسجد می‌رفتند، محمد می‌دید علی چقدر میان بچه‌ها و ریش‌سفیدهای مسجد حرمت دارد و دوست داشت پا جای پای او بگذارد. علی با صبر و حوصله به محمد، مکبری و مداحی آموزش می‌داد تا بیشتر دلبسته هیئت و مسجد شود. پختگی رفتار علی سبب شده بود حسن آقا و زهرا خانم هر جا به مشکلی برخورد می‌کنند، سراغ پسر نوجوان خانواده بروند تا نظری سنجیده و حساب شده بشنوند. علی عادت داشت وقتی سر سفره می‌نشست، تا پدر و مادر دست به غذا نمی‌بردند، به چیزی لب نمی‌زد و زمانی که پدر در موضوعی با او اختلاف نظر داشت، با نجابت و حرمتداری، آنقدر دلیل و برهان می‌آورد تا او را متقاعد کند. علی شلوغ و پرشر و شور نبود، ولی بودنش در خانه کافی بود که همه برای ساعت‌ها دورهمنشینی و گل گفتن و گل شنیدن انرژی بگیرند. لبخندی که همیشه روی صورت آرام علی نشسته بود، سبب می‌شد که حتی نزدیکانش هم به غصه و مشکلاتی که بر شانه مردانه او سنگینی می‌کرد، پی نبرند. آن سال تولد مامان نزدیک بود و محمد هنوز نتوانسته بود برای هدیه تولدش فکری بکند. محمد فقط به داداش علی می‌توانست بدون شرم و ناراحتی بگوید دستش خالی است. داداش با آنکه آن روزها اوضاع مالی روبه‌راهی نداشت، پول خرید کادو مامان را فراهم کرد و آن جشن تولد به یکی از خاطره‌های خوش زهرا خانم و بچه‌ها تبدیل شد. زهرا خانم نمی‌دانست پسرانش برای شادکردن دل مادر چقدر به سختی افتاده‌اند، اما می‌توانست حدس بزند پسر بزرگ خانه مثل همیشه بیشترین سهم را در تدارک جشن دارد. وقتی علی و محمد به مادر هدیه می‌دادند، زهرا خانم بی‌اختیار حرف دلش را به زبان آورد: «علی تو باید همیشه کنار محمد باشی. تو باید…»

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه