رفاقتی برادرانه
داداش علی برای بچههای محل هم، خوب رفاقت و برادری میکرد. او از درآمد اندکش برای بچههای عشق فوتبال محله جلیلی، سالن فوتسال اجاره کرده بود، برایشان بلیت استخر میخرید و هرکاری از دستش بر میآمد انجام میداد تا آنها اوقات فراغتشان را در کوچه و خیابان و با رفتارهای نامناسب سپری نکنند. وقتی یکی از جوانان محله به بیراهه میرفت، علی بیشتر با او رفاقت میکرد و آنقدر همدل و همزبانش میشد تا از راهش برگردد. در محله جلیلی هیچکس گمان نمیکرد جوان شر و عربدهکش محل که همه از آزارهایش به ستوه آمده بودند، در رفاقت با علی آنقدر تغییر کند که روزی لباس طلبگی بپوشد و همه به اسمش قسم بخورند. علی در بسیج قد کشیده بود. دورههای امدادگری و آموزشهای نظامی را هم با شایستگی و موفقیت پشت سر گذاشته بود. محمد وقتی همراه برادرش به باشگاه ورزشی میرفت، میدید که داداش مظلوم و سربه زیرش، با شجاعت و جسارتی خاص، تمرینات سخت و نفسگیر کشتیکچ، کیک بوکسینگ، دفاع شخصی، کیوکوشین و دیگر مهارتهای تکاوری را انجام میدهد. این توانمندیها از علی، نیرویی کارآزموده و کلیدی ساخته بود و فرماندهان با خیالی آسوده، مسئولیتهای حساس را به او میسپردند. از مدتها پیش علی گاه و بیگاه برای آموزش رزمی مدافعان حرم، به سوریه میرفت، اما هر بار که پدر دلیل این رفت و آمدها را میپرسید، جواب میداد: «من امدادگرم، آنجا به زخمیها کمک میکنم. از زائران حرم پذیرایی میکنم…»
ثبت دیدگاه