شناسه: 340976

ناگفته‌های تلخ

مدتی به عید نوروز مانده بود که علی دوباره برای رفتن شال و کلاه کرد. پدر هیچ‌وقت باور نکرده بود که پسر شجاع و نترسش در کارزار جنگ سوریه به دور از خطر می‌ماند. آن روز پدر می‌خواست به علی بگوید حرف‌هایش را باور نکرده، بگوید که هر بار تا می‌روی و برمی‌گردی، من و مادرت هزار بار می‌میریم و زنده می‌شویم. آن روز انگار علی هم تصمیم گرفته بود همه چیز را بی‌پرده به بابا بگوید تا پیش از رفتنش از او حلالیت بطلبد. پدر با هزار زبان سعی کرد علی را از رفتن منصرف کند، اما تا علی زبان باز می‌کرد که جوابی بدهد، حسن آقا فقط دعا می‌کرد از شب عاشورای کربلا حرفی به میان نیاورد. علی خوب می‌دانست نقل آن شب دهان بابا را قفل می‌کند، اما نمی‌خواست با این کلام عرق شرمندگی بر پیشانی بابا بنشاند. حسن آقا از حرفش کوتاه نمی‌آمد و بالاخره علی چیزی را که پدر از شنیدنش هراس داشت، به زبان آورد: «بابا مگر روز عاشورا امام حسین(ع) جلو علی‌اکبر و علی اصغرش را گرفت که به میدان جنگ نروند؟ اگر آن زمان ما بودیم…» روز خداحافظی با هر قدمی که علی بر می‌داشت، حسن آقا با ولع بیشتری گردن می‌کشید تا قد و بالایش را تماشا کند. علی سنگینی نگاه بابا را روی قدم‌هایش احساس می‌کرد. دلش می‌خواست یکبار دیگر برگردد و تماشایش کند، ولی می‌ترسید چشم‌های خیس بابا شور و شوق رفتن را از او بگیرد.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه