شناسه: 340977

پرستار مادربزرگ

مادربزرگ از وقتی آلزایمر گرفته بود، گاهی اسم بچه‌ها و نوه‌هایش را هم به خاطر نمی‌آورد. بیمار و زمینگیر شده بود و نیاز داشت کسی کنارش باشد تا آب و نانش را مهیا کند، دارویش را سر وقت بدهد، رخت و لباسش را پاکیزه کند و خلاصه برایش مادری کند. وقتی بابا و عمه‌ها و عموها دورهم جمع شدند تا وظایف مراقبت و پرستاری از مامان را تقسیم کنند، علی پیشقدم شد که با مادربزرگ زندگی کند. علی پرجنب و جوش بود و مدام این طرف و آن طرف می‌دوید. تازه خدمت سربازی‌اش را تمام کرده بود و باید برای آینده‌اش طرح و برنامه می‌ریخت. اما همه خاطرجمع بودند که او می‌تواند هم مراقب مامان باشد و هم زندگی خودش را سرو سامان بدهد! علی با آنکه بسیاری از شب‌ها تا صبح کنار تخت مادربزرگ بیدار می‌ماند، سپیده نزده مشغول راست و ریس کردن کارهای خانه می‌شد. غذای مادربزرگ را می‌پخت، لباسش را عوض می‌کرد، رفت و روب می‌کرد و داروی مادربزرگ را می‌داد، بعد به بسیج می‌رفت تا آنجا هم وظایفش روی زمین نماند. بیماری مادربزرگ پیشرفت کرده بود و دیگر بسیاری از نزدیکان و خانواده‌اش را هم نمی‌شناخت. اما چهره و قد و بالای علی را از دور تشخیص می‌داد و می‌دانست کسی که با مهربانی و حوصله نظافت و پرستاری‌اش را انجام می‌دهد، روی کولش او را به این طرف و آن طرف می‌برد، بدون دلخوری و اوقات تلخی دم عید برایش فرش می‌شوید و خانه‌تکانی می‌کند، فقط علی جان مامان است… روزهایی که علی آماده رفتن به سوریه می‌شد، وقتی همراه محمد، مادربزرگ را به پارک برده بود، با خنده به او گفت: «مامان این دفعه که بروم، دیگر برنمی‌گردم. باید حلالم کنی‌ها! باید از من راضی باشی…» علی این حرف‌ها را آرام و به شوخ‌طبعی گفت، ولی مادربزرگ همه چیز را خوب و بی‌کم و کاست شنید و فهمید علی می‌خواهد او را تنها بگذارد. مادربزرگ یکباره زل زد به‌صورت علی. یک خروار بغض توی گلویش جا خوش کرده بود ونفسش بالا نمی‌آمد. مادربزرگ لحظاتی طولانی به علی خیره شد، بعد سر او را در آغوش کشید و غرق بوسه کرد. دیگر اشک‌های مادربزرگ روان شده بود و مثل باران روی سر و صورت علی می‌نشستند….

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه