تمــــام زندگیم با شهید، شیرین و خاطرهانگیز بود
یکی از جالبترین خاطراتمان، زمانی بود که در شهرستان گالیکش زندگی میکردیــــم؛ دو فرزنـــد داشتیم که سهساله و یکساله بودنـــد شهید تولی به مأموریتی ســــهماهه رفته بود؛ من نه نامــــهای از او دریافت کرده بودم و نه تلفنــــی زده بود یک روز فرزندانم را در منزل گذاشتم و به قصد خرید نان به سر کوچه رفتم داخل کوچه که شدم، از دور مردی را دیدم که یک ساک به روی دوشش گذاشته بود و با ریشهای بلند به سمت من میآمد توجه نکردم تا اینکه با صدای بلند مرا "عزیــــــــز" صدا کرد! متوجه شدم که غلامعلی است! باور نمیکردم چون خیلی تو این چندماه سختیکشیده بودم متوجه نبودم که داخل کوچــــهام، خودم را به سمتش انداختــــم و هر دو شــــروع به گریــــه کردیــــم تا اینکه خانمی در را باز کرد و گفت چی شده؟ غلامعلی گفت هیچی خانم! همسرمــــه!️ با همین حالِ گریه به خانه رسیدیم. من بهقدری هیجان داشتم که یادم رفت اصلا برای چی بیرون آمده بودم! نان هم نگرفتم
ثبت دیدگاه