آخرین دیدار
من از این ماموریت آخر اصلا خبر نداشتم. مثل همیشه آمد خانه ما برای خداحافظی و گفت: قرار است امشب برای ماموریت برود، اما نگفت کجا. نمی دانم چرا اصلا نپرسیدم. با خود گفتم: حتما از همان ماموریت های کاری همیشگی است. خیلی عجله داشت. گفت: «ماموریتم یه دفعه پیش آمده، می خواهم بروم کار دارم و خیلی عجله دارم.
وقتی داشت می رفت نمی دانستم برای آخرین بار او را بغل می کنم و می بوسم. سرتاپایش را نگاه کردم و در دلم قربان صدقه اش رفتم. از ریش هایش خوشم می امد. مثل همیشه بوی عطر گل و گلاب می داد. یک بار از او پرسیدم: «مامان! چیزی زدی این قدر بوی خوبی می دهی؟» خندید و گفت «نه!» بچه ام خوشبو بود و آن هم به خاطر رفتار خوب، ایمان قوی و زیارت عاشورایی بود که هر روز می خواند.
ثبت دیدگاه