شناسه: 341040

بزرگترین آرزوی من شهادته

مراسم عقدمان که تمام شد برای زیارت به تپه نورالشهدا رفتیم. زیارت نامه خواندیم و مزار هشت شهید گمنام آنجا را زیارت کردیم. بعد داخل همان محوطه روی یک نیمکت زیر سایه یک درخت نشستیم. باد سردی می وزید. با این که حس و حالمان را دوست داشتم، از سردی هوا می خواستم بلند شوم. احساس کردم احسان، می خواهد مطلب مهمی را به من بگوید ولی در چشمانش تردید را می دیدم. 

بلند شدیم تا برویم ولی به یکباره رو به من کرد و گفت: «میشه چند لحظه صبر کنی می خواهم مطلب مهمی را به شما بگویم.» با لبخند به صورت من نگاه کرد و گفت: «می دونم امشب اولین روز مشترک زندگی ما است و شاید گفتن این مطلب اصلا درست نباشد. ولی لازم است یک مطلب مهم را با شما درمیان بگذارم.»

نگاهی به او انداختم. کنجکاو و منتظر بودم تا بشنوم این مطلب مهم چیست که انقدر او را پریشان کرده است؟

در ادامه صحبت هایش چنین گفت: «بزرگترین آرزوی من شهادته. می خواهم این را بدونی و دعا کنی به آرزویم برسم.»

نمی دانم چرا آن لحظه اصلا از حرفش تعجب نکردم، و اصلا ناراحت نشدم. در کلامش و نگاهش عمق و معنای حرفش را فهمیدم. از همان شهدایی که کنارشان بودیم، دلم را قرص و محکم کردم. با آرامشی عجیب به او گفتم: «حالا که بزرگترین آرزویت شهادت است، امیدوارم به آرزوی قلبی ات برسی.»

پنج سال و دو ماه از آن روز گذشت و احسان به آرزویش که همانا شهادت بود رسید.

 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه