شناسه: 341049

اخرین دیدار

کفن را احسان از کربلا برای خودش آورده بود. هر وقت چشمم بهش می افتاد ته دلم می لرزید. دعا می کردم هیچ وقت نروم سراغش. یک بار به شوخی به احسان گفتم: « آخه چرا از کربلا کفن آوردی؟» بعد یک شعر برایش خواندم که مضنونش این بود که چون امام حسین «ع»، در کربلا بدون کفن بود، زائر نباید از کربلا برای خودش کفن بخرد. شعر را که خواندم احسان خندید و گفت: «خانومی، من این را از نجف خریدم.»

 

بعد از نماز صبح اصلا نخوابیدم. می ترسیدم خواب بمانم. دنبال چیزی می گشتم که در آن سرمای هوا و سرمای دلم، وجودم را گرم کند. رفتم کت قهوه ای احسان را که خیلی بهش می آمد پوشیدم. هر وقت می پوشیدش کلی قربان صدقه اش می رفتم. خود احسان هم این کت را خیلی دوست داشت. برایم گشاد بود؛ اما وقتی تنم کردم و بوی احسان را با تمام وجود حس کردم، چنان آرامش و گرمایی در دلم نشست که دوست نداشتم حتی یک لحظه آن را از تنم بیرون بیاورم. چفیه اش را هم دور گردنم انداخته بودم. 

 

تسبیحش در دستم بود و زیارت عاشورایش داخل جیب کت. این چها ر تا یادگاری احسان شده بود تمام دارای ام، تمام مونسم. حتی برای نماز که می خواستم وضو بگیرم، به هر کسی می سپردم به او می گفتم: «مواظب وسایلم باشی ها. اینها یادگاری احسانه، یه وقت از اینجا بلند نشی. مواظبشون باشی.»

 

 

بلاخره آن شب صبح شد و رفتن غسالخانه. به آنجا که رسیدیم انگار تازه فهمیدم که برای چی آمده ام. تازه داشت باورم می شد که آمده ام برای آخرین خداحافظی. تمام آن اشتیاق، تمام آن شور برای دیدار دوباره، در یک لحظه جایش را به ترس و دلهره داد. تمام وجودم شروع کرد به لرزیدن. تا به آن زمان تجربه چنین حسی را نداشتم. راهنمایی ام کردند به سمت اتاقی که احسان را گذاشته بودند تا برای مراسم خاکسپاری آماده کنند. وارد اتاق نشدم. حتی جلو نرفتم. کفن را دادم به برادرم و گفتم: «امید، وقتی احسان را آماده کردین منو صدا بزنین.»

 

انگار یک نفر مرا گرفته بود. می خواستم بروم اما پاهایم از من فرمان نمی برد. همه وجودم، احسانم، آنجا بود، داخل آن اتاق. در اتاق دیگری کنار بخاری نشستم، بدنم به لرزه افتاده بود. مدام زیارت عاشورا می خواندم و ذکر می گفتم تا آرام شوم، مگر آرام می شدم. نمی دانم چقدر طول کشید که امید صدایم زد و گفت: «فاطمه بیا داخل.» با حالی نگفتنی رفتم پیش احسان. از قبل به خود گفته بودم: «فاطمه، حواست باشه برای آرامش احسان طوری رفتار کنی که او راضی باشه، درست مثل وقتی که بود. یه وقت نکنه با گریه و شیون و ناآرامی جلوی مردم، احسان از دستت ناراحت بشه.» خدا می داند و من خودم هم نمی دانم آن همه آرامش را از کجا آوردم.

با اینکه گفته بودند کسی نیاید باز هم شلوغ شده بود. اینجا هم دوست داشتم به همه بگویم بروند بیرون، ولی رویم نمی شد. رفتم بالای سر احسان نشستم. آنجا آخرین دیدار من با احسانم بود. حس غریبی در این آخرین دیدار بود. انگار یکی به من گفت: باید از احسان کنده بشی، دل بکنی و رهایش کنی. به خودم می گفتم من اگر ساعت ها برم احسان را نگاه کنم، چه فایده ای داره.» این جسم وقتی برایم قشنگ بود که روح لطیف احسان توش بود. 

 

فقط به این فکر می کردم که اگر جسمش برود روحش هست و همه جا می توانم با روحش در ارتباط باشم. به احسان گفتم: خودت برایم دعا کن و از خدا بخواه منو به آرامش برسونه! فقط صورتش را می بوسیدم و دست می کشیدم و دست به صورتش می کشیدم و به این فکر می کردم که روزهای تنهایی من و بچه ام چطور می خواهد بدون احسان سپری شود. 

 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه