شناسه: 341050

قرار بود که عمری قرار هم باشیم

لحظه ای که  می خواستند احسان را دفن کنند جلو نرفتم. تسبیح احسان در دستم بود و دائم سوره والعصر را می خواندم. نمی دانم چقدر طول کشید که امید آمد و مرا بغل کرد و می خواست ببرد بالای سر احسان. همان موقع شعری را که روی کاغذ نوشته بودم به برادرم دادم و گفتم:«امید، قبل از اینکه دفنش کنید، می خواهم این شعر را از طرف من برایش بخوانی.» 

 

امید کاغذ را گرفت و رفت پای بلندگو واین شعر را خواند.

قرار بود که عمری قرار هم باشیم. 

که بی قرار هم و غمگسار هم باشیم

اگر زمین و زمانه به هم بریزد باز

من و تو به ابد در مدار هم باشیم 

کنون بیا که بگرییم بر غریبی هم

 غریبه نیست، بیا سوگوار هم باشیم

نگفتی ام ز چون خون گریه می کند دیوار

مگر نشد رازدار هم باشیم

نگفتی ام زچه رو، رو گرفته ای از من

مگر چه شد که چنین شرمسار هم باشیم.

به دست خسته تو دست بسته ام نرسید

نشد که مثل همیشه کنار هم باشیم

شکسته است دلم مثل پهلویت آری 

شکسته ایم که آیینه دار هم باشیم

 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه