خواب عجیب
یکی دوماه قبل از شهادت احسان خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم جایی نشسته ام و دوست و آشنا می آیند و به روی شانه های من دست می کشند و آن را می بوسند. از کنارشان خجالت می کشیدم و می گفتم: «تو رو به خدا این طوری نکنید. من خجالت می کشم. چرا هی شونه های مرا می بوسید؟» در همان خواب یک نفر جوابم را داد و گفت: «پیغمبر و حضرت فاطمه روی شونه های تو دست گذاشته اند.»
در همان حال حس کردم دو تا دست شانه های مرا بالا کشیدند تا بایستم. خواب زیاد می دیدم، ولی برای کسی تعریف نمی کردم. اما این چون خاص بود احساس کردم تعبیر داردو برای احسان تعریفش کردم و از او خواستم تعبیرش را از یکی از علما بپرسد. احسان گفت: «خانمی، این تعبیرش خیلی قشنگ معلومه. شما داری زیر سایه اهل بیت زندگی می کنی، دستشون روی شونه های توئه.» باور کنید از این تعبیر یک دفعه دلم لرزید. هنوز هم که به آن خواب و تعبیری که احسان برایم گفت فکر می کنم، دلم می لرزد.
احساس می کنم خدا از همان چند وقت قبل از شهادت احسان، کم کم دست عنایتش را روی شانه هایم گذاشت و بعد احسان را از من گرفت تا بدون تکیه گاه نباشم. این را باور دارم که خدا وقتی می خواهد آدم را یک پله بالاتر ببرد، او را با سختی روبه رو می کند. احسانم، بعد از شهادت تو، دید من درباره خیلی چیزها عوض شده و بهتر بگویم یقینم کامل تر شده است، به خصوص درباره مرگ و از این دنیا رفتن. قبل از شهادت تو، زندگی دوباره بعد از مرگ را نمیفهمیدم و درکی از آن نداشتم، اما حالا با تمام وجود حسش می کنم. به عکسی که در آخرین لحظه وداع با تو در مراسم خاکسپاری گرفته اند نگاه می کنم. چقدر راحت و آرام خوابیده این انگار راحت تر و آرام تر از این دنیا، زندگی جدیدی را شروع کرده شهادت مبارکت باشد!
ثبت دیدگاه