شناسه: 341068

خبر شهادت

آخرین بار دوم عید بود که با من تماس گرفت و گفت می‌آیم تا با هم به دیدار فامیل و بستگانمان در شمال برویم. من همه کارهایم را کردم که سعید پنجم بیاید و به شمال برویم. منتظر بودم بیاید. همان روز پنجم یکی از دوستانش تماس گرفت و گفت که می‌خواهم برای عید دیدنی به خانه‌تان بیایم. به دنبال کارهای سفر بودم اما گفتم بیا پسرم. دوست سعید آمد، نان هم گرفته بود و صبحانه را سر سفره هفت‌سین خوردیم.
گفت مامان سعید! من با شما کاری دارم. بعد گفت پایین پای سعید تیر خورده، گفتم الان کجاست؟! گفت بیمارستان است. بعدازظهر به تهران می‌آید. به دخترم گفتم شما برنامه سفرتان را خراب نکنید و بروید من می‌مانم تا سعید بیاید. گفت نه مادر طاقت ندارم. من هم نمی‌روم. حال و هوای دوستش را که دیدم به او گفتم تو چرا انقدر بی‌قراری؟ بعد خانواده دوستش هم آمدند. گفتم اگر سعیدم، شهید شده به من بگو. گفت نه خاله چیزی نشده اما با اصرار همسرم، حقیقت را گفت و خبر شهادت را به ما داد. خبر شهادتش را سر سفره هفت‌سین به من دادند. بعد هم به معراج شهدا رفتیم. وقتی سعید را زیارت کردم گفتم پسرم کجا رفتی؟ قرار نبود بیایی تا با هم مسافرت برویم؟ سعیدجوابی نداد. گفتم سعید جان شهادتت مبارک، منزل نو مبارک!

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه