قربانی حضرت زینب(س)
با شروع جنگ سوریه، امیرعلی آرام و قرار نداشت. مرتب موضوع رفتنش را در خانه مطرح میکرد. اما مادر اجازهی رفتن به او نمیداد. به هر حال مادر بود و یک امیرعلی که به این راحتیها نمیتوانست دوریاش را تحمل کند حتی وقتی مسافرت کوتاهی میرفت مادر چشم به راه بود تا زنگ در را بزند و با شنیدن صدای فرزندش، دوباره آرامش را تجربه کند اما امیرعلی هم دلش هواییِ حرم شده بود. از هر دری وارد میشد به بنبست میرسید تا اینکه یک روز سرشوخی را با مادر باز کرد، کلی سربهسرش گذاشت.
خوب که دل او را نرم کرد، موضوع اعزام به سوریه را با او درمیان گذاشت. باز مادر مخالفت کرد. باقی ماجرا را از خود مادر میشنویم: «لحظهی آخر حرفی به من زد که تسلیم شدم. گفت که از بین سه فرزندی که خدا به شما عنایت کرده نمیخواهی یکیشان را قربانی حضرت زینب(س) کنی؟ حرفی برای گفتن نداشتم.
وقتی میخواست برود وصیت کرد اما من گوش ندادم. گفتم رسم است پدرومادر برای فرزندانشان وصیت میکنند؛ برعکس شده. خندید و گفت باشد نمیگویم. حرفهایش را نوشته بود. با همه خداحافظی کرد و حلالیت طلبید.» مدت زیادی در سوریه نبود که خبر شهادتش را آوردند. مادر میگوید: «یکی از دوستانش برای ما تعریف کرد. گفت دشمن که حمله کرد هرکدام از ما پناه گرفتیم. امیرعلی پایش تیر خورد و روی زمین افتاد.
خواستیم کمکش کنیم، نگذاشت. گفت بروید، من خودم را به شما میرسانم. اما دیگر کسی خبری از او ندارد.» مادرش ادامه میدهد:«امیرعلی خیلی حضرت فاطمه(س) را دوست داشت و همیشه میگفت دلم میخواهد مثل خانمم گمنام باشم.»
ثبت دیدگاه