شناسه: 341105

گفت مادر یک پسرت را قربانی حرم زینب(س) کن

مادرشهید:تاریخ تولدش آذرماه سال 1371 را نشان می‌دهد. از کودکی حفظ قرآن را از مادر یاد گرفت و کمی که بزرگ‌تر شد نامش را در کلاس قرآن مسجد محله نوشتند. از همان زمان بود که مسجد امام حسن مجتبی(ع) شد مأمن و پناه امیرعلی. مادر تعریف می‌کند: «اهل تفریحات امروزی جوانان نظیر پارک یا سینما نبود. اگر او را می‌خواستی ببینی پاتوقش پایگاه بسیج مسجد بود. در مناسبت‌های مذهبی هم به هیئت می‌رفت. در ایام محرم تا دیر وقت در هیئت کار می‌کرد و خسته و گرسنه به خانه می‌آمد. می‌گفتم مگر آنجا به شما غذا نمی‌دهند. می‌گفت به جز من کسان دیگری هم بودند.» امیرعلی هر سال محرم در مراسم تعزیه شهرک شرکت می‌کرد.

خودش تعزیه‌خوان بود. مادر می‌گوید: «سال گذشته گفت دلم نمی‌خواهد محرم اینجا باشم. هوای محرمی دیگر داشت. دلش کربلایی شده بود. تعزیه هم اجرا نکرد. هر سال داخل شهرک ایستگاه صلواتی برپا می‌کرد. می‌گفت مامان شله زرد یا عدسی درست کن. ببرم آنجا.»

از وقتی نیروهای داوطلب برای دفاع از حرم راهی سوریه شدند، امیرعلی آرام و قرار نداشت. از مدت‌ها پیش عزمش را جزم کرده و مترصد فرصت بود تا برای رفتن اقدام کند. داوطلبانه اقدام کرد همه کارهایش را انجام داده بود و فقط از پدر و مادرش اجازه می‌خواست. باید دل مادرش را نرم می‌کرد. اول سر شوخی را با مادر باز کرد و مثل همیشه کلی سر به سر او گذاشت. بعد موضوع رفتن به سوریه را با او در میان گذاشت.

مادر موافقت نکرد و هرچه امیرعلی اصرار می‌کرد مادر جوابش نه بود. تا اینکه حرفی زد که مادر تسلیم شد. گفت که از بین 3 فرزندی که خدا به شما عنایت کرده نمی‌خواهی یکی‌شان را قربانی حرم حضرت زینب(س) کنی؟ ابراهیمی می‌گوید: «وقتی خواست برود با همه خداحافظی کرد و حلالیت طلبید. می‌خواست وصیت کند، گوش ندادم. گفتم رسم است که پدر و مادر برای فرزندانشان وصیت ‌کنند حالا برعکس شده؟! خندید و گفت باشد نمی‌گویم. حرف‌هایش را نوشته بود.» مادر ادامه می‌دهد: «همیشه وقتی درخواستی داشت، می‌گفت مامان یک چیزی بگویم؟ از بچگی عادتش بود. گفتم بگو. گفت اول به خدا بعد 3 نفر را به تو می‌سپارم. بابا و داداش‌هایم را. گفتم پس مرا به که می‌سپاری؟ گفت به خدا.»

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه