خداحافظی و آخرین وداع
بار دوم بود که ماموریت سوریه داشتند وقت رفتن کیفش را نشان داد و گفت اگر لازم شد عکس و مدارکم اینجاست. به مادرم گفت اگر برنگشتم مواظب زن و بچه من باشید. به وسایل مان نگاه کرد و گفت کاش اینها را میچیدم و خیالم راحت می شد. مادرم گفت: برمیگردی خودت مواظب زن و بچه ات هستی، خانه را هم به سلیقه من میچینی. میخواست بچه ها را ببوسد و برود. پسرها فرار میکردند، میدانستند پدر تا نبوسدشان جایی نمیرود.
بعد از 9 روز زنگ زد و گفت نمی توانم زود به زود زنگ بزنم و این بار معلوم نیست برگردم گفتم نگو بهم میریزم گفت باید بدانی. دفعه آخر شب شهادت امام علی (ع) زنگ زد. رفته بودیم مراسم احیا گفت دعا کن عملیات داریم. دعا کن براتم را بگیرم. گفتم یعنی چی، گفت خودت میدونی، گفتم بچه هایت کوچک هستند اینجور نگو گفت خدایشان بزرگ است. به مراسم برگشتم و امام علی(ع) را واسط کردم بچه هایم یتیم نشوند هرچه از خدا خواستم همان شد. بچه هایم شدند فرزند شهید و پدرشان را احساس میکنند.
آخرین بار جمعه زنگ زده بود رفته بودیم منزل خواهرم. مادرم خبر داد که آقا مهدی زنگ زد و میگوید هر چه موبایل را میگیرم آنتن نمیدهد. هی جابه جا میشدم میرفتم بیرون بلکه آنتن پیدا کنم بلکه دوباره زنگ بزند که نزد.
ثبت دیدگاه