شناسه: 341123

خبر شهادت

دوشنبه صبح باصدای تلفن از خواب بیدار شدم. عمه ی آقا مهدی بود گفت شوهرت شهید شده. خیلی زود و بی مقدمه گفت: باورم نمی شد. فکر میکردم اشتباه میشنوم. گفتم شوخی می کنید. گفت خبر دادند آقا مهدی شهید شده. مادرم می گفت مگر میشود؟! اشتباه می کند. ولی عمه اشتباه نمی کرد. فقط خیلی ناگهانی گفت شوکه بودیم. میدانستم باید زودتر بروم منزل پدر مادر آقا مهدی تا بفهمم جریان چیست. به مادرم گفتم به بچه ها چیزی نمی گوییم ساعت 8صبح بود. بچه ها خواب بودند آرام بیدارشان کردم گفتم آماده شوید میخواهیم بریم شمال دوست نداشتند بهانه گرفتند که نمیاییم گفتم نزدیک عید فطر است بلند شوید مادرجان هم می آیند باهم میرویم.

احساس میکردم تکه ای از وجودم کنده شده است. توی ماشین چادرم را کشیده بودم روی سرم و گریه میکردم. میخواستم بچه ها را با خواهرم بفرستم منزل خودمان ولی محمد امین نرفت . در راه خانه ی پدر شوهرم به محمد امین گفتم یادت هست بابا همیشه میگفت دعا کنین شهید بشوم. بابا الان زخمی شده شاید هم شهید شده. ناراحت نشوی ها گفت باشه. فکر میکردم مادر شوهرم خیلی بهم ریخته باشد اما خیلی صبور بود با دیدنش من هم آرامتر شدم. یک ساعت بعد قرار شد امیر عباس هم بیاید رفتم سر کوچه، پرسید چرا عکس بابا همه جا هست میخواست گریه کند. سرش را بالا گرفتم و پرسیدم آرزوی بابا مگر همین نبود؟ هر جایی میرفتیم میگفت اینجا چقدر گرد و خاک هست چشم آدم اشک می آید. هر دو تا دوست داشتند خودشان را نگه دارند.

آخرین بار که مشهد رفتیم گفت از امام رضا(ع)بخواه به حاجت دلم برسم. دعا کردم یا امام رضا(ع) مهدی من عاقبت بخیر شود. از حرم که برگشتیم گفتند دعا کردم فقط با شهادت از زن و بچه ام جدا بشوم.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه