میدانستم برود، شهید میشود
همسر شهید زاهدپور است که در سال 1372 زندگی مشترکش را با شهید آغاز کرد؛ وی در خصوص همسر شهیدش در حالی که سرش را با افتخار بالا میگیرد و به عکس همسرش که بر دیوار خانه چسبانده شده نگاه میکند، گفت: شهید زاهدپور مردی مهربان، خانواده دوست و یک همسر نمونه بود.
همیشه میگفت که من شغلی دارم که باید از مرز و میهنم دفاع کنم و اوایل ازدواجمان هم به دلیل تازه داماد بودنش اجازه ماموریت به وی نمیدادند اما میگفت که من با همسرم توافق کردهام و مشکلی ندارم و دائم در مرزها در حال دفاع از کشور بود.
هر زمان که از ماموریتها برمیگشت آنقدر محبت میکرد که جبران نبودنهایش را انجام دهد و همیشه میگفت که دوست ندارم در بستر بیماری بمیرم و دوست دارم شهید شوم.
وقتی جنگ سوریه آغاز شد خیلی برای رفتن به سوریه اصرار داشت اما چون جانباز بود با رفتنش موافقت نمیکردند اما پس از تقاضاهای زیادی که داشت در نهایت اعزام شد.
من میدانستم که برود شهید میشود و چون آرزویش شهادت بود با او مخالفت نکردم؛ اعتقادش این بود که اگر از حرم حضرت زینب(س) دفاع کند گویی از میهنش دفاع کرده است.
همسر شهید زاهدپور با بغضی در گلو در حالی که چندین بار سعی داشت با سکوت چند ثانیهای این بغض را نشکسته نگه دارد اما موفق نشد و با گریه، آخرین خاطره از همسر شهیدش را اینگونه روایت کرد: در آخرین شبی که در خانه بود به من سفارش کرد که دوست دارم به پسرانم خوب رسیدگی کنی و دوست دارم علی و ارمیا درسشان را به خوبی ادامه دهند و بیشتر تاکید میکرد اگر برنگشتم راهم را پسرانم ادامه دهند
ثبت دیدگاه