شناسه: 341141

ادب

محمد رضا قادری پدرش هر وقت به مجلسی دعوت می شد محمد رضا را هم با خودش می برد . شنیدم بودم که این نوجوان با هم سن و سال های خودش متفاوت است . وقتی وارد منزل ما شدند به استقبالشان رفتم و با هم داخل اتاق شدیم . یک دفعه متوجه شدم که محمد رضا هنوز همان جلو در ایستاده است . به او بفرما زدم که بیاید داخل ولی او منتظر بود که پدرش بنشیند . بعد با نگاه از پدر اجازه گرفت و گوشه ای نشست *** گفته بود که دوست دارد گمنام باشد ولی هیچ وقت فکر نمی کردم این طوری بشود . با این که خبر شهادتش را آورده بودند اما مادرم اجازه نمی داد همکارانم برای او اعلامیه چاپ کنند . می گفت محمد رضا برمی گردد . آنها دست به دامان من شدند . رفتم خانه و مادر را راضی کردم که اجازه بدهد آن ها بیایند و برای برادرم مراسم بگیرند . یک شبه قبر برایش ساختند اما دریغ از یک پلاک یا نشانه . روی سنگ قبر نوشتند « شهید مفقود الاثر » و همین دل ما را آتش زد . چهل ام محمد رضا نشده بود که پدرم سکته کرد و از دنیا رفت ... و هنوز بعد از این همه سال مادرم به انتظار نشسته که خبری از محمد رضا برسد !

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه