آخرین عکس
پسر خواهر شهید: روز قبل از حرکت به سوریه دایی قاسم پیشم آمد، برای خداحافظی. خیلی خوشحال بود. گفت: فردا میروم؛ گفتم: انشاالله سالم برگردی.
بحث ازدواجم را پیش کشید و کمی سر به سرم گذاشت و شوخی کرد و گفت: بابا چند سال میخواهی عقد بمانی؟ بگذار با پدرت صحبت کنم، اینجور نمی شود که هرکس بمیرد عروسی را یک سال عقب بیاندازی. اینجوری باشد تو عروسیت را نمیبینی. چیزی نگفتم. گفت: غصه نخور برگشتم هرجوری شده عروسیت را برپا میکنم. بعد گفت: موبایلت را بیاور تا یک عکس بندازیم. گفتم: ما که با هم عکس زیاد انداختیم. گفت: نه این احتمالا آخریش هست. گفتم خدا نکنه، گفت: موبایلت را بیاور. چند تا عکس گرفتیم
ثبت دیدگاه