لحظهای طاقت دوریات را ندارم
همیشه وقتی منزل بودند حتی زمانهایی که مشغول کاری بود صدایم میکرد و میگفت : بیا کنارم بنشین لحظهای طاقت دوریات را ندارم به خاطر همین همیشه در حین انجام کارهایشان به عنوان مثال هنگام کار با کامپیوتر دستم در دست ایشان بود.اما اواخر هنگام اعزام به سوریه به ویژه هفته آخر کاملاً متوجه کنارهگیریاش نسبت به خودم میشدم حتی به چشمانم هم نگاه نمیکرد در حالیکه وقتهای دیگر موقع رفتن به مأموریت اصرار داشتند که به چشمانشان نگاه کنم و چون با نگاه کردن به چشمانش گریهام میگرفت، میگفتند :مرد که گریه نمیکند، باز میگفتند: عجب، یادم نبود شما خانم هستی
اما روزهای آخر دیگر نگاهش را از من میدزدید، در خواستی نمیکرد، ارتباطها را قطع میکرد و ثانیه ثانیه از من دل میکند و من میدانستم چقدر برایش سخت است.شب آخر کنارم نشستند و گفتند کاغذ و خودکار بیاور. متوجه شدم میخواهد وصیتنامه بنویسد پس از نوشتن گفت: این وصیتنامه تا بعد شهادت امانت دستت باشد و پس از شهادت آن را باز کن.
ثبت دیدگاه