شناسه: 341176

لحظه‎ای طاقت دوری‎ات را ندارم

همیشه وقتی منزل بودند حتی زمان‎هایی که مشغول کاری بود صدایم می‎کرد و می‎گفت : بیا کنارم بنشین لحظه‎ای طاقت دوری‎ات را ندارم  به خاطر همین همیشه در حین انجام کارهایشان به عنوان مثال هنگام کار با کامپیوتر دستم در دست ایشان بود.اما اواخر هنگام اعزام به سوریه به ویژه هفته آخر کاملاً متوجه کناره‎گیری‎اش نسبت به خودم می‎شدم حتی به چشمانم هم نگاه نمی‎کرد در حالی‎که وقت‎های دیگر موقع رفتن به مأموریت اصرار داشتند که به چشمانشان نگاه کنم و چون با نگاه کردن به چشمانش گریه‎ام می‎گرفت، می‎گفتند :مرد که گریه نمی‎کند، باز می‎گفتند: عجب، یادم نبود شما خانم هستی

 

اما روزهای آخر دیگر نگاهش را از من می‎دزدید، در خواستی نمی‎کرد، ارتباط‎ها را قطع می‎کرد و ثانیه ثانیه از من دل می‎کند و من می‎دانستم چقدر برایش سخت است.شب آخر کنارم نشستند و گفتند کاغذ و خودکار بیاور. متوجه شدم می‎خواهد وصیت‎نامه بنویسد پس از نوشتن گفت: این وصیت‎نامه تا بعد شهادت امانت دستت باشد و پس از شهادت آن را باز کن.

 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه