اعزام به سوریه
دو سال قبل رفتنش ثبتنام کرده بود. یک روز به من گفتند برای رفتن به سوریه ثبتنام کردم اگر توفیق باشد برای جهاد به سوریه یا عراق بروم.ابتدا فکر کردم شوخی میکند و باور نکردم در عین حال مخالفت کردم وقتی متوجه شدم موضوع جدی است شروع به گریه کردن کردم و گفتن جز شما کسی را ندارم و شهادتت برایم سخت است ایران خدمت کنی بهتر است.
بعد از مخالفتم گفت باشد اگر شما راضی نباشی نمیروم در همین حالت که در حال گریه از گفتن این حرفش خوشحال میشدم. گفت: البته تنها با این شرط که اگر در قیامت با حضرت زینب (س) روبهرو شدم و بیبی گفتند وقتی میتوانستی برای نابودی دشمن قدمی بر داری چرا نیامدی؟ با عرض شرمندگی میگویم خانمم مخالف بود. اگر با این شرط موافق باشی سوریه نمیروم.
با گفتن این حرف احساس کردم دچار برق گرفتگی شدم در همان 12:00 شب بدون معطلی وسایل و لباسهایش را آماده کردم و گفتم همین الآن میتوانید بروید وقتی سخن از حضرت زینب (س) باشد حرفی برای گفتن نمیماند.این چنین شد که برای رفتنش مخالفت نکردم. 20 بهمن ماه 1394 از ماموریت شرق کشور برگشته بودند که گفتند برای سفر یک روزه به مشهد برویم در حالیکه ماه گذشته به زیارت امام رضا (ع) رفته بودند.وقتی علت این سفر ناگهانی را پرسیدم گفتند عازم سوریه هستند ممکن است دیگر برگشتی نباشد از این رو میخواهم با امام رضا (ع) خداحافظی کنم.
ثبت دیدگاه