شناسه: 341177

اعزام به سوریه

دو سال قبل رفتنش ثبت‎نام کرده بود. یک روز به من گفتند برای رفتن به سوریه ثبت‎نام کردم اگر توفیق باشد برای جهاد به سوریه یا عراق بروم.ابتدا فکر کردم شوخی می‎کند و باور نکردم در عین حال مخالفت کردم وقتی متوجه شدم موضوع جدی است شروع به گریه کردن کردم و گفتن جز شما کسی را ندارم و شهادتت برایم سخت است ایران خدمت کنی بهتر است.

 

بعد از مخالفتم گفت باشد اگر شما راضی نباشی نمی‎روم در همین حالت که در حال گریه از گفتن این حرفش خوشحال می‎شدم. گفت: البته تنها با این شرط که اگر در قیامت با حضرت زینب (س) روبه‎رو شدم و بی‎بی گفتند وقتی می‎توانستی برای نابودی دشمن قدمی بر داری چرا نیامدی؟ با عرض شرمندگی می‎گویم خانمم مخالف بود. اگر با این شرط موافق باشی سوریه نمی‎روم.

 

با گفتن این حرف احساس کردم دچار برق گرفتگی شدم در همان 12:00 شب بدون معطلی وسایل و لباس‎هایش را آماده کردم و گفتم همین الآن می‎توانید بروید وقتی سخن از حضرت زینب (س) باشد حرفی برای گفتن نمی‎ماند.این چنین شد که برای رفتنش مخالفت نکردم. 20 بهمن ماه 1394 از ماموریت شرق کشور برگشته بودند که گفتند برای سفر یک روزه به مشهد برویم در حالی‎که ماه گذشته به زیارت امام رضا (ع) رفته بودند.وقتی علت این سفر ناگهانی را پرسیدم گفتند عازم سوریه هستند ممکن است دیگر برگشتی نباشد از این رو می‎خواهم با امام رضا (ع) خداحافظی کنم.

 

 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه