قرار دلتنگی در عید فطر به سرآمد
همسر خواهرم کارمند نیروی انتظامی بود و به خاطر شغلش در یکی از شهرهای شمال کشور ساکن بودند. مدتی به جهت ادامه تحصیل همراه با خانواده خواهرم زندگی میکردم. خانواده شیبک هم یکی از آشناهای خانوادگی، همسر خواهرم بود. در منزل خواهرم من را دیدند و برادرشان را برای آشنایی بیشتر معرفی کردند. پس از انجام تحقیقات پدرم و همسرخواهرم جواب مثبت دادیم.
تنها چیزی که موقع ازدواج برای من اهمیت داشت؛ صداقت و شرافت طرف مقابلم بود، وقتی برای اولین بار با وی روبهرو شدم، احساس عجیبی در تمام وجودم رخنه کرد. حس خیلی خوبی نسبت به صادق داشتم و یقین داشتم که سخنان براساس صداقت است. بعدها هر چقدر راجع به وی تحقیق کردیم بیشتر به این صداقت و پاکی پی بردم. همچنین صادق بسیار شخصیت آرام و سادهای داشت و این چیزی بود که خیلی توجه من را به خودش جلب کرد.
سال 91 عقد کردیم و همسرم بهار 95 به فیض شهادت نائل آمد. حاصل این زندگی کوتاه، یک هدیه از جانب خداوند به نام «یسنا» بود. یسناخانم 20 آذر ماه، سه ساله شد».
همسرم همچون باقی شهدا؛ از ویژگیهای خوب انسانی بهره مند بود که در واقع نمیشود آنها را با کلمات توصیف کرد. اقامه نماز اول وقت، صداقت، راستگویی، درک بالا، خوش قولی، خوش اخلاقی و احترام به بزرگترها، از جمله ویژگیهای برجسته صادق بود.
صادق در نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران (نوهد) مشغول به خدمت بود. با توجه به اینکه برادر و همسرخواهرم هم نظامی بودند، از خطرات و دشواریهای کاریاش آگاهی داشتم که شهادت نیز جزئی از این مشکلات بود. با دانش بر اینکه از تکاوران ارتش است، جواب «بله» را گفتم. به داشتن همسری که تمام زندگیاش را وقف دفاع از وطن و دین کرده است، افتخار میکردم.
نخستین عید فطر بعد از ازدواج، همسرم ماموریت بود. احساس دلتنگی می کردم. همان روز تماس گرفت و مثل همیشه، احساسم را از لرزش صدایم حس کرد. هر قدر سعی کردم عادی صحبت کنم، نشد. نیمه شب پیامک داد که تا چند ساعت دیگر به خانه میآیم. برای عید خودش را به خانه رساند و شیرینی آن عید برای همیشه در ذهنم ماندگار شد.
از آنجایی که دور از خانواده زندگی میکردیم، بسیار مراعات حال مرا میکرد. در انجام کار خانه و نگهداری از فرزندمان کمک حالم بود. علیرغم اینکه خسته بود؛ اما همیشه با خوشرویی و مهربانی با من برخورد میکرد. آنقدر غرق در خوشبختی بودم که هیچ وقت نبودش را تصور نمیکردم. چندین مرتبه با لحن شوخی از شهادت صحبت کرد؛ اما آن زمان جدی نگرفتم. از آنجایی که میدانست من طاقت دوری اش را ندارم، به طور جدی موضوع شهادت را مطرح نمیکرد.
ثبت دیدگاه