روز دل کندن یدالله
هرچندگذشتن وراضی شدن سخت بود، ولی من راضی بودم واجباری درکارنبود.می دیدم که چه شوقی واسه رفتن داره.شب اعزامش باهم رفتیم مسجد ،بعدنماز به رستوران واسه صرف شام رفتیم.
وقتی ازدرخونه کاسه آبی پشت سرش ریختم...قلبم انگارهمون لحظه داشت میزدبیرون وبغض سنگینی داشت خفه م میکرد.دلم آشوب بود.ازهمون لحظه دلتنگیم شروع شد.ولی سعی کردم طوری رفتارکنم که نگران نشه.
حتی اشکی واسه رفتنش نریزم که نکنه دلش بلرزه.
روزای اول هرروزچندبارتماس می گرفت. ازحرم حضرت زینب(س)وغربت اونجابرام میگفت.
میگفت کاش کنارش بودم وغربت اونجارومیدیدم.
آخرین باری که تماس گرفت۸فروردین۹۶بودو...
آخرین جملاتی که بینمون ردوبدل شداین بودکه گفتم مراقب خودت باش،
یه یدالله که بیشترندارم.
توجوابم گفت:نگران نباش ،من هرلحظه بیادتم.
بعداین تماس دیگه تماس نگرفت.
تا این ۱۲فروردین ۹۶، آسمونی شد.
ثبت دیدگاه