شناسه: 341232

زمان رفتنش دلم آشوب بود

هر چند گذشتن و راضی شدن سخت بود، ولی من راضی بودم و اجباری در کار نبود. شوق همسرم برای رفتن و مظلومیت شیعیان سوریه را می‌دیدم. شبی که می‌خواست اعزام شود با هم سمت مسجد رفتیم و بعد از نماز به رستورانی برای صرف شام رفتیم. لحظه رفتن وقتی از درب منزل کاسه آبی پشت سرش ریختم، قلب خودم انگار همان لحظه داشت بیرون می‌زد و بغض سنگینی مرا خفه‌ می‌کرد. دلم آشوب بود. از همان لحظه دلتنگی‌ام شروع شد، ولی سعی کردم طوری رفتار کنم که نگران نباشد و حتی اشکی برای رفتنش نریزم که مبادا دلش بلرزد.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه