خاطره ای از همسر شهید سیدمحمدصادق ساجدی
ما با هم فامیل بودیم و همدیگر را می شناختیم . وقتی خانواده ایشان برای خواستگاری من آمدند من و خانواده ام راضی بودیم . و در طول 15 سال زندگی با ایشان دبسیار زندگی راحت و خوبی داشتیم تا اینکه جنگ شروع شد و شهید مرتب به جبهه می رفت . پس از هفت بار جبهه سخن های زیادی برایمان بیان می کرد که همگی امروز به خاطراتی از وی تبدیل شده است . و بزرگترین آرزو و خواسته او شهادت بود . می گفت من آرزو دارم شما زنده باشید و زینب وار زندگی کنید ولی مرگ در منزل برای من فایده ای ندارد . دوست دارم و آرزویم شهادت است و امید دارم که به آن برسم . یادم هست در مراحل آخر به من توصیه هایی کرد و گفت اگر رفتم و شهید شدم با فرزندانم زینب وار رفتار کن و دخترانم را زینب وار بزرگ کن ف پسرانم را با نماز و روزه آشنا کن و خوب آنها را تربیت کن که برای جامعه مفید باشند . یادم هست پدرم می خواست برای رفتن به مکگه اعزام گردد . چون سفر آن موقع چهل روز طول می کشید از همان روز اول که پدرم راهی مکه شد ، این شهید بزرگوار در و خانه خود را بست و همگی به خانه پدرم رفتیم و با برادران و خواهرانم آنچنان رفتار می کرد که بر آنها سخت نگذرد و هرچه می خواستند در این مدت برای آنها فراهم می کرد . یادم هست علاقه زیادی به انقلاب و امام داشت و برای دفاع از انقلاب از هیچ کوششی دریغ نمی کرد . او در نیروی انتظامی یک دفعه چند نفر برای دزدی آمده بودند و از شرکتی که از آن بیت و مال بود دزدی می کردند و این شهید بزرگوار چندین شب کمین نشست تا اینکه توانست دزدی که مسلح هم بود دستگیر نماید بدون اینکه خود مسلح باشدکه توسط نیروی انتظامی برای این کار تشویقی گرفت . و آخرین باری که می خواست برود چهره اش خیلی نورانی شده بود و حالت عجیبی داشت . و حقیقت نمی دانم چه بگویم . همین قدر می توانم بگویم که بعد ازرفتنش به خواهرم گفتم دیگر ساجدی بر نمی گردد . و آن آخرین باری بود که صورت مبارکش را دیدم . امیدوارم که خداوند او و دیگر شهیدان را از همه ما راضی و خودشان را با سالار شهیدان محشور کند . از زبان همسر بزرگوار شهید .
ثبت دیدگاه